حس عجیبی به آدم ها داشتم، طوری دیگر نگاهم می کردند، وقتی کاملا از خواب بیدار شدم تمام آنچه می دیدم بریده هایی از حقیقت را با خود داشتند، میدان همان بود و پیاده روها و آدم هایی که سرشان مشغول زندگی خودشان ، این همان فردای روزی ست که با غریبه هایی آشنا با حرارات آتش گرم گرفته بودیم، اینجا همان ینی محله ایست که مرا بی هیچ طلبی در خود راه داده است، اما بیشتر از یک شب از قبول تن خسته و رنجیده من معذور است، دیگر باید اینجا، این نیمکت فولادی سرد را ترک کنم، دل درد از یک طرف و بی خانمانی بر شقیقه هایم فشار می آورد، باید بلند شوم، جیب هایم آهی در بساط ندارند و وقتی از همه طرف درمانده ای، اسکناس های کاغذی اولین چیزی ست که فکر و ذکر مرا مشغول می کند.