وقتی حرف هایش را می شنیدم، سقف آرزوهایم خراب می شد، می ریخت بر سرم، آوار پشت آوار، زخم هایی می دیدم، لخته های خون مقابل چشمانم شر شر می ریخت، و او ادامه می داد، به هوای خودش دل داریم می داد، مرا شبیه پسری کوچک، در قد و قواره های خودش نمی دید، شاید احساس مادری می کرد، مادری که دلش به حال فرزندش می سوزد، نصحیتم می کرد،اما نمی خواست لحظه ای او را شبیه عشق حس کنم، همیشه هوایی که نفس می کشید با آنی که من درش غرق بودم فرق می کرد، به سان پرنده ای ماده، پر از ناز و شکوه بر آسمان من می چرخید، اما لحظه ای چشمان غرق در اشک و ناله مرا نمی دید، او در اسارتی بی برگشت در آسمانی که آن گوشه اش معلوم نیست، مرا عاشق خود کرد، و من در اسارتی در بطن زمین، او را می جستم، کجاست آن یار که بشنود شکوه های مرا، دردهای مرا، کجاست آن که در هر قدم، آسمان من تسخیر او بود.
دلم تنگ رنگی ست که آسمان وقت عاشق شدن من به تن داشت، کو آن آسمان باصفا، که در صبح سحر خیزش، دنیا را برایم روشنی می داد، کو آن آسمان غروب، که تنهایی سال ها را برایم تصویر می کرد، ای آسمان، هوای عاشقی سلول های مغزم را تصاحب می کند، اما وقتی به تو نگاه می کنم هیچ مثالی برای زیبایت ندارم، جاهل می پندارم خودم را، که چرا بعد از گذشته ای بی تکرار، نتوانسته ام عاشق کسی بجز آسمان آبی باشم.