خبر آمدن باران خیلی زودتر از خودش در حیاطمان پیچیده بود...
بوی باران یک روز قبل تر از قطره های باران به صورتم می خورد.
این را می شد از قیافه خاکستری و غمباد گرفته ی ابرها فهمید،
یا می شد از ژست سرحال درخت ها و گل های حیاط فهیمد،
و امروز خیس باران بودم،
قطره های آزاد باران از پیشانیم سر می خورد،
حال خوبی دارد، خنکی دارد، هوس دارد لامصب...
نکند با باران خاطره داشته باشی،
دقیقه به دقیقه از خاطرات را می کوبد بر سر آدم،
گیج می کند آدم را
ولی باز هم حال خوبی دارد،
خنکی دارد...