فیلوزوف
خانه
اینستاگرام
Bookshelf
چشمانم را ببندم و تو مرا ببوسی...
حتی وقت نشد بدونم آخرین باری که منو بوسید، کجا ایستاده بودیم؟، زیر کدام درخت، ولی خوب یادم هست که مانتو مشکی اش را پوشیده بود و دستانش در جیب کاپشن من بود، آن روزها هنوز برف می بارید...
۲ نظر
اسماعیل غنی زاده
جمعه ۲۵ تیر ۹۵
۲۱:۴۹
نظرات (۲)
.. ندآ ..
جمعه ۲۵ تیر ۹۵
۲۲:۵۳
داشتم تصور میکردم اگر دستام توی جیب کاپشنش باشه می تونم ببوسمش اینو فهمیدم که دستام از مچ تا میشن توی جیب
عاشقانه ی قشنگی بود ، خیلی قشنگ ببخشید اگ تصوراتمو کامنت گذاشتم :)
ممنون که پسندید... راحت باشین اینجا کسی به خاطر تصوراتش تفتیش نمیشه... :)
فاطیما کیان
جمعه ۲۵ تیر ۹۵
۲۲:۵۵
قالب چقدر خوب شده :)
بعضی اوقات آدم اصل مطلب یادش میاد ولی جزئیات و مکان و زمان از یادش میره
ممنون :) خودم هم خوشم اومده
مکانش یادم هست اما کدام نقطه نه !
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در
بیان
ثبت نام
کرده اید می توانید ابتدا
وارد شوید
.
نام *
پست الکترونيک
سایت یا وبلاگ
پیام *
کد امنیتی *
ارقام فارسی و انگلیسی پذیرفته میشوند
نظر بصورت خصوصی ارسال شود
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک میباشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.
پست الکترونیک برای عموم قابل مشاهده باشد
اخطار!
دنبال کنندگان
+۱۰۰ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
موضوعات
داستان کوتاه
(۸۸)
خود درگیری
(۴۴۲)
جامعه درگیری
(۱۸۱)
دیالکتیک هایمان
(۲۶)
شبه شعر
(۱۲۷)
داستان مینا
(۱۹)
رادیو بلاگیها
(۵)
سینماتوگراف
(۵)
دفترچه یادداشت
(۷)
دفترچه سیمی
(۲)
یادداشت روزانه
(۱۵)
تئاترولوژی
(۴)
فوتوتکست
(۱۰)
نوشته های چند روز پیش
ایچینه پوخ قویدوغوم جوملهلر
جغرافیای جوان ایرانی
فروریخته
بقبق
گاو بازی
فایرفاکس
تهران الان!
ساختن در دل ویرانهها
دده قورقود
هنوز آدم خام
یکـــ آن
ما را اینگونه چیده اند
حضورم باش
کیوسک مرده
با دستور بیدار می شویم
زودتر از افتادن برگ های زرد سرم
من
لالایی برای خدا
اکوسیستم آدم ها
تردید
اسم ها