بعد از تمرین، با یکی از پسرهای گروه شروع کردیم به قدم زدن، به طرف بازار می رفتیم، از هر دری حرف می زدیم، توی راه درست نبش تازه میدان مغازه ای کوچک را که کت و شلوارفروشی بود را دیدیم. مغازه که چه عرض کنم، ابتدا یک پیرمرد دیدم در داخل قاعده ای به شکل مثلث، که از سر وکولش کت های دست دوم و شلوارهای تاناکورایی آویزان بود. پیرمرد که فقط چهره مبارکش قابل رویت بود به تیپ و قیافه ما نگاهی انداخت، همین که لیوان چایش را سر می کشید از ما پرسید که برای خودمان می خواهیم یا نه؟ بدون این که جوابی بدهیم، گفت متاسفم پسرم، سایز شما را ندارم...من شنیده بودم وقتی پیرمردها می میرند، خانواده مرحوم لباس هایی را که هنوز می شود پوشید را می فروشند به تاناکورا... هیچ وقت دوست ندارم لباس مرده ها را به تن کنم، ولی به هر کجا چنگ می اندازیم باز روزی یا شبی مجبوریم مرگ را شبیه همین کت و شلوارهای زهواردررفته به تن کنیم... یکی از کت و شلوارها که رنگ سبز تیره داشت را برای یکی از بازیگران انتخاب کردیم...دوستم می گفت شلوارش باید جین باشد...ولی من مخالف شلوار جین بودم...اصلا به جنس کار ما نمی خورد، آن هم جینی که رگ به رگ و پاره پوره باشد...
بعد از آن در طول مسیر بحث کشیده شد به فرق معماری و شهرسازی، کنجکاو بود که بداند چگونه نقشه شهرها را می کشیم، من هم یک ریز برایش توضیح می دادم، می گفت با عکس هوایی که نمی شود داخل راسته های پر پیچ و خم بازار را نشان داد و من دوباره برایش توضیح می دادم...تا اینکه رسیدیم به ورودی بازار زرگران، به او گفته بودم که می خوام قهوه جوش بخرم. از همان هایی که عکسش را توی گوگل دیده بودم... از داخل راسته زرگران رفتیم و به راست پیچیدیم و چند قدم و دوباره به چپ. رسیدیم به بازار مسگران، وارد اولین مغازه شدیم. یکی از قهوه جوش های کوچک را برداشتم، روی قیمتش کمی چانه زدیم، کارت را کشیدم و بیرون آمدیم. آنقدر سریع، طوری که انگار سال هاست قهوه می خورم و تا این زمان هزار بار قهوه جوش خریده ام و چند و چون کار را بلدم...