خستگی را با آب سرد فراری می دهم.با تو بودن را با زمزمه های زیر زبانم تجسم می کنم از قرار معلوم همچنان با تو بودن را از ته دل آرزو می کنم ، پیرمرد می گفت خیلی ها به آرزوهایشان رسیده اند ، یکی یکی دوستان قدیمی اش را می شمرد و زندگانیشان را برایم شرح می داد همه برای خود کسب و کاری ردیف کرده بودند ولی پیرمرد می گفت با او بودن آرزوی من بود پیرمرد به آرزویش رسیده بود ولی دیگر او در کنارش نبود ، منظورش را بی پرده به من منتقل می کرد خیلی صاف و ساده ، دست و پایش می لرزید ، از ترس ریختن چای  روی شلوارش چشمانش را دوخته بود به استکان از مدل کمر باریک ، نگاهی به من نمی کرد بی تفاوت بود به چهره ام به هیکلم ، فقط صدایم را می شنید و سری تکان می داد.
مرا خطاب قرار می داد و می گفت هنوز بچه ای فکر این که دل به دل چه کسی امانت دهی را نکن ، درست می گفت دردم را فهمیده بود یا اگر نه ! کمی تا قسمتی ، لااقل وانمود که می کرد.
صدایش می لرزید ، چه می شد کرد او که دیگر پایش لبه ی پرتگاه بود،خدا عمرش دهد هر چه باشد درد و دل با او مرا از این دنیا از این خاطرات از این فاصله ها از این نرسیدن ها از این حسادت ها دور می کرد عالمی دگر بود.
چای در استکان ته کشید حرفهایمان نیز ته کشیده بود او و من خیره به چشمان هم نشسته بودیم گویی سالها بعدِ خودم را مقابل چشمانم آورده باشند....نه .....نه....... من پیر نمی شوم اگر پیر شوم که دیگر همه چیز تمام است ! پیر شدن یعنی دیگر منتظرش نباش یعنی بساز با این چند روز باقی ...نه من نمی خواهم....... تا تو را یک بار دیگر در آغوشم نگیرم ، موهای سفید وکمر شکسته را نمی خواهم  .

ای خدا مرا ببر به چند سال بعد ، نه خیلی خیلی  ، فقط کمی بعد !