سلام

از قرار باید برای شمای ۴۰ ساله یادداشتی بگذارم، من ۴۰ ساله، حدس میزنم که دیگر نصف بیشتر موهای سرت سفید شده باشند، اینکه چیزی نیست، می دانم روحیه خوبی داری، بد نیست، میگذرد، اکنون در لابه لای داستان غم انگیز فراق از یار شیرین باریکه ای برای تنفس برایم باقی ست، اسماعیل جان، این روزها به شدت برای گریه کردن دنبال بهانه ام، دنبال آهنگی که در کورس اولش بزنم زیر گریه، خالی شوم از همه غم و غصه هایی که در بغضم جا خشک کرده اند، می خواهم سرم را به شانه تو تکیه دهم، تنم به تنت بچسبد و ریز ریز گریه کنم، هر چند جای خالی او را دیگر هیچ کسی برایم پر نخواهد کرد، دلم میخواهد هر چه را که بذهنم می رسد بنویسم، ۱۰ سال بعد هر طور که خواستید قضاوتم کنید، من به حرف آنهایی که می گویند برای او جایگزین بهتر از خودش پیدا خواهد شد را باور ندارم، من عاشق او هستم، اما عاجز از بودن در کنارش، او بدنبال ارزش هایی که خودش را پایبند آنها حس میکند، رفته است، دیگر فاصله یک وجب میان ما، چند سال نوری ست، دوست ندارم باور کنم که او دیگر رفته است و باز نخواهد گشت اما روی واقعی زندگی همین است، در نهایت شاید به زور تخیل و رویاپردازی تا ۴۰ سالگی دوام بیاورم، اما امیدوارم آنکه برایش چند سال دویده ام، باز سودای عاشقی پیش گیرد، فکر میکنم در آن سن، دیگر فکرهای هیجان زده به سرش نزند، پای زندگیمان بماند تا باهم بسازیمش. به هر حال، جوانیم و جویای هیجان، با خودم فکر میکنم که همه آدم ها روزی چیزی به سرشان می زند و بعد از آن، طوری دیگر می شوند، راه شان عوض می شود. منتظر آنم که این اتفاق برای من هم بیافتد، مسیر جایگزین را ببینم، لمسش کنم، به این که چند سال حالم را خوب نگه خواهد داشت فکر کنم و ناگهان در چشم به هم زدنی، مسیرم را کج کنم، به سمت چیزی بروم که بی دردسر خوشبختم کند... همه مردم به این چیزها فکر میکنند، همه در بزنگاههایی توامان منفعت طلب و منعطف طلب می شوند. 

اسماعیل، تو در چهل سالگی دوباره زندگی  را مرور کن، ببین کجا منفعت طلب بودی؟