از تقویم عقب مانده ام و ریز و درشت های زندگی من را از پای درآورده است، چیزی جای خودش نیست، من نیستم و حسرت تنها جا مانده روی صفحه است. معرکه بش داش در نطفه سقط شد، قلوه ها معلق ماندند و چیزی دستم را نگرفت، باختم یا شاید در حال بازیدنم. این شخص، فلانی یا با هر لقب و عنوانی که هر روز می بینیم تکه های جویده شده و محصول کرهای ناکوک خرتناق این دنیای بلبشو است. به عکس ها نگاه میکنم، به تازگی و جلال و جبروت آن طفل، به زیرزمین، به مشغله های آن روزها، ساختن ها، شکستن ها، به ذهنی که دیگر پیچک های رویایش از خشکی پودر و هوا شده اند...، سایده اید ما را سرورم، از بذل توجه بی توجهتان مزید خشنودی ست این طرب، آن سوی زمین برای رهایی چشم به راه ماست، آن سوی خنک بالشتم برای ده دقیقه طولانی یا ده دقیقه مشوش... اینها را می گویم و از تقویم غافل می شوم، یک ماه گذشته است، و چیزی به پایان شهریور نمانده، غریب تر از هر روزی، هر سالی ...