آنکه پی جوال‌دوز خودش رفت، شما را پشت این پنجره کاشته، گمانم محبت‌تان دلش را زده، امان الله که هنوز رد نیش‌شان روی ترقوه‌تان باقی است. اما چه فایده، جذبه و شهوت بقایی ندارد، گویی آدم‌ها وقتی شهوت به جلدشان می‌رود، شبیه اجنه، جلد ماهی می‌پوشند، می‌لولند و لیز می‌خورند و کارشان تمام که شد اما چه، که در آن واحد همه چیز یادشان می‌رود، جسارت است که دیگر چشم فیروزه‌ای هم فریب‌شان نمی‌دهد و همه چیز را می‌گذارند و می‌روند. من به عقل شما شک ندارم، مرد جماعت الکی هوار می‌کشند، که نمی‌دانم سینه چاک عالم‌اند، حرف ماندن الی ابد و زندگی باشد، طعنه می‌زنند به زیبایی خانم گل، فلسفه می‌بافند که یعنی ما که خرمان از پل گذشت، شما زیبایی و ال و بل، حرام می‌شوی به پای من. بله خانم این دست الفاظ را ازبرن، من زبانم مو درآورد انقدری این‌ها را به این و آن گفتم، پارسال خواهرتان جوهرتنش به امید یک مرد خشک شد، امسال شما. حیف که این دنیای چل تیکه خوب و بد را یکجا دارد، شما هم بهتراست نگاتیوهای آن حیوان صفت را بدهید به من که آتش بزنم، عوضش سرو را ببیند که همیشه آنجاست، کنارتان. مرد را ول کنید، اگر برگشت نوکرشان هستم، اگر که نه، این خانه به مرد احتیاجی ندارد، هر چه بخواهی من می آورم، آب بخواهی، نان بخواهی، سرور بخواهی، طبیب بخواهی همه را من می‌آورم، من این جا چه کاره‌ام؟