پیش از آن روز، قوس بدنم، حرکات دستانم و انحنای خط لبخندم تا این حد قواره خوش و منعطف نگرفته بود، چه چیز می‌توانست این کار را با من بکند. فکر می‌کردم طراوت دریاچه سوها سلول‌های مغزم را از خموشی و افسردگی زدوده است اما نه؛ نیروانا، تو بودی که یک آن من را به پادشاهی وسعت بی‌کران نگاهت برگزیدی، ملودی مارش پیروزی هنوز ازبر ذهنم است، خنده‌های تو که پر از امید بود برای من، دوست داشتم لباس از تن بکنم، تن به آب زنم. حجم سرخوشی یک آن غیرقابل مهار بود. آن روز همه چیز جور شد تا قاب بی‌بدیل زندگی ما میان مکث درختان و دره‌ها باشد. زلالی چشمان دریاچه، نگاه پرخمش راننده نیسان و حضور کم رمق آدم‌هایی که میان درختان اتراق کرده بودند، همه ما را می‌دیدند، همه شاهد ناخوانده روز پیروزی ما بودند. چقدر بگویم که قلبم سال‌ها برای آن لحظه، برای رخصت گرفتن از تو اندازه همین دریاچه لبریز بود، قند می‌شکستند، استخوانم خرد می‌شد تا قدم از قدم گمت نکنم.

 «بله.» چه کلمه قصار و بی‌حاشیه‌ای. تو با همان زنانگی‌ات همه ما را به چیزی موهوم می‌بندی، شبیه قلابی برای ماهی‌های سوها. تو می‌دانی دود و خاکستر شهرها برای آب شش ماهی‌های لیز و لذیذ سوها بد است، عناد میکنی، ماهی‌ها را دسته دسته در یخدان‌ها رها می‌کنی، تو می‌دانی ماهی‌ها طاقت دوری از دریاچه را ندارند، تو می‌دانی انگشتت در زهدان تاریخ ماهی فرو می‌رود، اما باز همان کار را می‌کنی که با من کردی. تو می‌روی و ماهی‌های زبان بسته را با خود به این سو و آن سو می‌کشانی. من شیرجه می‌زنم، رویا می‌بافم، انگشتری گم شده است، میان ماسه‌ها و سنگ‌های تیز در عمق تاریک دریاچه، چقدر همه چیز بی‌ارزش است، چرا چیزی سر جایش نیست. خون ماهی‌ها در یخدان سرد می‌شود و انگشترها زیر دریاچه زنگ می‌زنند. بیا به دریاچه برویم، جای ما اینجا نیست، برویم سراغ انگشترمان.