سر دلم ورم کرده، غلنبه غلنبه حرفهای زمخت ناتنی سد شدهاند زیر زبانم، پلک روی پلک آرام و قرار ندارد، ماشینها دور سرم میچرخند، بوق میزنند، همه چیز سیاهتر میشود، عضلههایم را منقبض میکنم، درد را به گوشهای میان یکی از بدترین خاطراتم به عقب میرانم، زیر پل عابر پیاده، دلم هری میریزد. سرریز میکند. زمزمهی سیل است. همه چیز همهی آن تصویرهای لعنتی سراغم میآیند، استرس میگیرم. تصویر یکی از خندههایت، که فکر میکردم بهترین آنهاست، با چیزی که میبینم نمیخواند، مثل همیشه در را برایت بازم میکنم، ملوکانه مینشانمت. عینک آفتابیم را با پاهای بیجانت له میکنی، آه میکشم. ماشینها را یکی یکی رد میکنم، چراغ را، پلیس را فحش میدهم. البته که فحش زیادی بلد نیستم. تو بلدی! اگر خورشید به ما نزدیکتر بود، بدون عینک نمیرسیدیم. بطری آب را روی سرت خالی میکنم، چکت میزنم، نیشگونت میگیرم، ضربانت... سکوت میشود، تو زندهای، به گمانم ضربانت را میفهمم. تو میخواهی منصرف شوم، همین کنار یک جایی کمی دراز بکشی، به هوش بیایی، میخواهی بیخیال درمانگاه شوم. دلت دردسر نمیخواهد. گاهی سرت به سمتم میچرخد، نمیدانم شاید تکانهای ماشین سرت را میچرخاند، تو از حال رفتهای، سرت داد میکشم، زاری میکنم، بسیار آزادم. تو حرفم را قطع نمیکنی.
اصلا نمیدانم چه بلایی سرم میآید، بلای تو، تو! کاش حداقل زبان باز کنی. نَمیری. نکند بمیری، یعنی نکند سرخود همهی این قصهها را همینطور بیمقدمه بپیچی بگذاری یک طرف. کاش زبانت به خودی خود کار کند، بپیچد، بگوید که تصمیم نداری بمیری، فقط کمی فشار خونت جابهجاست. اگر تو نیستی من چرا دنبال درمانگاهم. چرا حرف میزنم. لالمونی بگیرم الهی. حرف نزنم. دستت را بگیرم باهم تصمیم بگیریم بمیریم. یکی شویم. ترس که ندارد. مگر تو ترسیدی؟ شنیدی چقدر داد زدم. چقدر نازت را کشیدم که نمیری! سر پرستار هم داد زدم. سر دکتر هم. سر ماشین، سر ویلچر، سر آن مردک که کمکم نکرد، به تو دست نزد. میخواستم به تو دست بزند، کمکم کند، عزیزم! فقط دست بزند، لمس نکند، یعنی چیزی نفهمد. لعنت به همه. بیخیال، تنهایی بغلت کردم، گذاشتمت روی ویلچر، لرز دست و پایم را پنهان میکردم. تو که نمیدیدی. محض احتیاط بود. میبینی یکی شدیم. بغلت کردم، گذاشتمت رو ویلچر، سه چراخ سفید روشن شد. سه پرستار مرد آمدند بالاسرت. تو بیحال و سنگین روی ویلچر جاگیر شدی. تو باید تصمیمت را میگفتی، نه الان، چند روز قبلتر، من با همه خداحافظی میکردم. حداقل یک یادداشت مینوشتم. نه خیلی غمبار و سوزان، یک یادداشت فهیمانه. البته قبلش کمی باید توضیح میدادم که چرا. عادت بدی است، دوست ندارم پشت سرمان سوال بیجواب باشد. من خانم دکتر؟! همراهم. از دورترها میآییم، گم شدم من. ما. یعنی گم شده بودم، بودیم. زیر پل خواستم به یک نفر کمک کنم، بله خانم دکتر بالای پل. نه من هنوز تصمیم نگرفتم.
+ داستان واقعی نیست.