سوی و سراغ اولین کلمه را با چشمانم میجورم، از چپ و راست، با جنبشها و پلک زدنهای کند و تند. خبری نیست. مگر همین دیروز خود جنابعالیام به یک نویسندهی به بنبست خورده نگفتم که زور نزند. حالا خودم در غلتک زور زدن و باز زور زدن دور سرم میچرخم. این انتهای مسیر نیست. تا وقتی رویاهایی برای ساختن باشند، من زندهام. مگر که از لذت این موهبت عقیم شوم.