دوباره مینویسم. همان قدر سنگین و کند که شاید تا چینش نهایی همین جمله دوام نیاورم. آخر سر چه بر سر من آمد. آسمان خدا که همه جا ابریست. نه؟! بجز چند روز! آن روز و آن یکی روز و چند روز شبیه آنها. قبلترها هوسی برای درنوردیدن اروپا، آمریکای لاتین و آسیای شرقی داشتم. اکنون اوج مبارزهام به خیابانهای اردبیل میانجامد. «به هر حال یک چیزهای پنهانی میان در و دیوار این شهر سهم من است که تا پیدا نکنم از کف خواهم داد.» به ماهیت چنین حرفی پی میبرم و روی آن خط میکشم. آیا میدانم از این زندگی که به هزار زلم زیمبو آغشته است چه نمیخواهم!؟ دیگر هیچ خساستی برای بروز و ظهور دادن کلمات ندارم. البته تقصیر همه اینها، نه همهاش، نصفاش، خستگی و کوفتگی و اصرار برای دوام آوردن است. من را در اتاقم ببینید. که چطور مچاله و له، گوشهای پرت میشوم. جیبم را میتکانم. کل چیزی که علاوه بر گشنگی، تشنگیام را رفع میکند، بسیار ناچیزتر از آن است که شانس دیدن آسمان ابری سرزمینهای دیگر را داشته باشم... پس بمانم، و به طریق گذشتهگان سپری کنم. اما نه؟! این من واقعی نیست. باید که دوباره به اردوگاه کلمات برگردم، خسیس شوم و نامهای از ته دل برای او بنویسم.