اینک در یک روز از زمستان، بی‌لرز و بی‌ترس از سرمای مهیب تاوان دوشادوش درختان، عدل در نقطه‌ای از شکاف تاریخ می‌ایستم، دیگر هیچ گریز گربه‌رویی باقی نمانده است، ردپایم را از میان پنجول‌ سگ و گربه می‌جورم. مردد بوده‌ام مصمم شده‌ام.