یادداشتی طولانی برای نمایش "در حضور باد" اگر حوصله ندارید، اگر مشتاق نیستید، نخوانید.
ما را بسیار از خانهمان راندند، ما پا پس نکشیدیم. ما صاحبان حقیقی خانهایم و آنها که همه جا را قفل کردهاند و به زور خشم و تهدید قصد قلم پای ما را دارند خود روزی خرکش رانده خواهند شد. هر چند همسایهها که گاهی به اشتباه تیشه به ریشه ما میزدند روزی به کرده خود پشیمان خواهند بود ما مصمم ایستادیم و دستاوردمان خوش بود. اضطرابها و خستگیها به پلهای برای آسودگی موقت رسید. و این بود آنچه من از یک تئاتر با تمام داشتهها و نداشتههایمان توقع داشتم.
نمیدانم در پستترین نقطهام یا دست کم در نقطهای ایستادهام که مثقالی حسرت و پشیمانی برای فردا روز زندگیام باقی نمانده است. ما در هشت روز اجرا، میزبان بیش از ششصد تماشاگر عزیز بودیم. خوشحالم از دیدن چهرههایی که غالباً برایم ناآشنا بودند و شاید اولین بارشان بود که تئاتر میدیدند. بگذریم که نقاب از چهرههای بسیاری افتاد، هر چند حضور اندک چهرههای آشنا، مرهم خستگیمان بود. من همیشه با دعوت و پاکت فرستادن برای تماشای نمایش مخالف بودهام و هنوز هم هستم.
در هشت روز، در اردبیل، پارسآباد، مشگینشهر، بیلهسوار و خلخال ما بدنهایی را دیدیم که محتملا با خود صادق بودند و دورو نبودند. بدنهایی که به اراده خود و نه به سفارش نهاد و ارگانی دست به عمل زده بودند. حضور بدنها فضا را به نفع ما تسخیر میکرد و چه دستاوردی بهتر از این. چه چیزی بهتر از این میتوانست تلخی و گزندگی چندین ماه تمرین را خنثی کند و دماغ بدخواهان و آنهایی که حرف به پشت سرمان میبستند را له کند.
این نوشته برای یک شروع یا شاید یک پایان میتواند جمعبندی مناسبی باشد. یکی که خیلی دوستش دارم تعهدی از من گرفت که آخر سر وقتی همه چیز به خیر پایان یافت، حرفهای گفته و نگفتهام را در چند پاراگراف بنویسم. یعنی از نظر تعداد کلمات و عمق قابل درک، بلندتر از هر تعهدی که تاکنون دادهام. واقعیتر از آنها. صادقتر از آنها. هر چند هنوز به طور قطع نمیتوان پایانی برای این نمایش تعیین کرد. این بارِ سنگین نوشتن را هر بار به زمان نامعلومی هل میدادم. البت که یادداشتهای کوتاه شخصی برای این کار نوشتهام، اما هیچ کدام نمیتوانست تمام آنچه باید گفته شود را در یک یا دو پاراگراف خلاصه کند. من در همان نوشتهها دستم را به سوی مردم دراز میکردم. چندین بار برای نوشتن یادداشتِ جلب حمایت مردم به تردید افتادم. برداشت من از وضعیت جامعه و در زمره آن جامعه هنری این بود که هیچ کسی حال خوشی برای به نظاره نشستن و تماشای یک شبه-تئاتر یا تجربه برآمده از تلاشهای چند جوان علاقمند را ندارد. من بین دو طیف ایستاده بودم. و این هر دو مرزهای تصمیمگیری من را جابجا میکرد. ابتدا کار را با گروه بازیگران باتجربه و بزرگسال شروع کردیم. بسیار خوشحال بودم و پر از اضطراب. اضطرابِ کار با آدمهای باتجربه، کاربلد.
پیش زمینهای که من را به سمت و سوی این متن کشاند، وضعیت کلی جامعه و تمام ناکارآمدیهای اجتماعی و سیاسی حکمرانان بود. انگیزه من برای انتقاد برآمده از فواره کاسه صبر و اعتراض و غلیان حق خواهی مردم بود. همزمانی این روحیه با حادثه متروپل من را واداشت تا این متن از استاد بیضایی را انتخاب کنم. لابد شما هم همانطور که خودم در ابتدا فکر میکردم، این متن را به مثابه لقمه بزرگتر از دهان برای من تشخیص میدادید، یا حتی هنوز هم همینطور تشخیص میدهید. اما اگر روشنتر و واضحتر به موضوع اجرا و محتوا آن نزدیک شویم خواهیم دید، بیضایی کار کردن/ یا کار نکردن نه یک امر دست نیافتنیست و نه یک حکم. اگر برای این وضعیت موجود، نمایشنامههای بیضایی در اولویت من قرار میگیرد البته نه همه آثار ایشان، انتخاب من بر مبنای چندین مولفه از ماهیت متن و شکل اجرایی آن نشات میگیرد. علاقه و احترام من به ایشان حائز جنبههای متعصبانه و افراطی نیست و به طور حتم در مواردی، نظری خلاف سبک و سیاق ایشان دارم. شبیه به هر نویسنده شناخته شدهای، نمایشنامههای ایشان سبک و منش متمایزی را نشان میدهند. که تمایز بارز آن در به کارگیری زبان، شخصیتپردازی و جهانبینی نویسنده است. هر چند در نمایشنامه "در حضور باد" تغییر رویه محسوس است. به عبارتی انتخاب متن فرایندی مستقل از پیشینه و شهرت نویسنده است. برای من متن خوب و قابل اجرا متنی است که کهنه نیست و از درد معاصر جامعه سخن میگوید و در نگارش و اسلوبِ پرداخت دارای ادبیت است. بطبع ما به متنهای فراوانی از نویسندههای مختلف ایرانی دسترسی داریم. اما در میان این فراوانی تعداد اندکی از متنها قابلیت گره خوردن با دغدغههای روز جامعه را دارند. و از این بین آثار استاد بیضایی نه به طور مطلق بلکه به شکلی نسبی زمینه مناسبی برای رشد و نمو اثری انتقادی را فراهم میآورد. کوتاه سخن اینکه انتخاب متن متاثر از فرد نویسنده نیست و اساساً تاکید بر روی فرم و آن محتوایی است که گروه اجرایی با تکیه بر قوه خلاقه خود میتواند بر مبنای زاویه دید خود از دل متن نمایشی بیرون بکشد.
این حرفها را گفتم تا شاید پاسخ کوتاهی در برابر این پرسشها باشد که چرا بیضایی؟ چرا نویسندگان دیگر نه؟!
بعد از آن که اولین گروه بازیگری به هر دلیلی از ادامه تمرین منصرف شدند. من طبق پیشبینی که از قبل داشتم، با گردهم آوردن بازیگران کار اولی، تمرین را دوباره از سر گرفتیم. ما هر هفته سه جلسه در دفتر کار، به مدت بیست و هفت جلسه به تحلیل و خوانش متن پرداختیم. بطبع بخاطر شرایط و اتفاقاتی که پائیز پارسال حادث شد، در تمام این مدت میان کار کردن و کار نکردن مردد بودیم. شاید برای هر دوره از تمرین بهانهای برای سرپا ایستادن جور میکردیم. به هر حال هر کداممان دغدغهها و بینش سیاسی و اجتماعی خودمان را داشتیم. اما در یک نقطه تیم بازیگری و من مشترک بودیم. اینکه ما برای انتقاد راهی جز صحنه نداریم. هر چند که بعضیها معتقدند در این وضع بل بشو چه وقت تئاتر کار کردن است. بنظر ما، تئاتر اسبابی برای تفریح نیست. تئاتر شهر بازی نیست. ما وقتی به منابع رجوع میکنیم. تئاتر را همچون معبد و مدرسه میدانند و ما آن را همچون تنفس بشر. ما بسیار دیدهایم، بسیار خواندهایم که در جهان بسیاری از هنرمندان در شرایط بیثبات و حتی میانه جنگ به هنر خود ادامه میدادند. حال میتوان گریزی به این حقیقت اثبات شده زد که جایگاه تئاتر و به طور کلی هنر در جوامع دیگر به نسبت جامعه ما بسیار متفاوت است. جایگاهی که فرهنگ آن جامعه درک درستی از آن دارد و به نوعی به همزبانی دوسویهای با هنر رسیده است. از اینکه نتوانیم و یا نخواهیم خودمان را با آنها مقایسه کنیم، به راه حل مناسبی نخواهیم رسید. درست است که آنها از زیرساختها و پیشینه محکمی در این زمینه برخوردار هستند اما به هر حال از نقطهای شروع کردهاند و به این ترتیب میتوانند الگویی کلی و قابل انطباق برای ما باشند.
نقطه مشترک ما علارغم اختلاف نظرها از جنبهای دیگر این بود که ما به شرط استقلال در انتخاب متن و شیوه اجرایی این نمایش را به روی صحنه خواهیم برد. و به هر ترتیب این اتفاق خوشایند با کمی اغماض افتاد.
در ادامه ما سی و شش جلسه در پلاتو صدقیانی سالن فدک تمرین کردیم. اگر چه در میانه این تمرینها به مدت دو روز تمرین ما بخاطر تذکرهای وارده به شخص من تعطیل شد و در واقع من نتوانستم بینتیجه ماندن زحمتهای دوستانم را تحمل کنم، برای همین تعهد دادم که خطایی نکنم. از سویی اعضای گروه دلسرد نشدند و با اتفاق نظری که بعد از این ماجرا شکل گرفته بود، تمرین را در همان پلاتو ادامه دادیم. همزمان با فرایند تمرین، من به اتفاق شیدا برای طراحی صحنه ایدههایی را رد و بدل میکردیم. هر چند برای ساختن آدمکهای سلفونی در دوره خوانش کارهای نصف و نیمهای انجام داده بودم. مشکل این بود که چطور میتوانیم آدمک مناسب برای یک اجرای تئاتر را درست کنیم. یک روز روی تلنبار آت و آشغالهای یک-مرد-ضایعات-جمع-کن، دو آدمک (مانکن) دیدم. ترمز کردم. چند ثانیهای مکث کردم، مرد آدمکها را از میان وسایلها بیرون کشیده و در داخل مخزن آشغال رها کرد و رفت. من چند دقیقهای درنگ کردم. اما مشکل این بود که بخاطر برجستگیهای بدن استفاده از آن آدمکها منطقی بنظر نمیرسید. به هر حال با زیر و رو کردنهای بسیار دریافتم که بهترین راه برای ساختن ادمکها همین استفاده از سلفون و چسب شیشهای است. خود درست کردن این آدمکها به کمک اعضای گروه لحظههای خندهدار و شیرینی در خاطرمان حک کرده است. اینکه ایده طراحی صحنه از همان ابتدای کار همینی باشد که اجرا شد، درست نیست. شاید بشود گفت این ایده ترکیبی از چند ایده بود. ایدههایی که در طول تمرینها با حضور شیدا تکمیل و اجرا شد. ذوق و استعداد شیدا در برونریزی آنچه هر دو به آن فکر میکردیم زمانی به واقعیت تبدیل شد که در اولین روز اجرا ما نایلون هفت متری را روی سن فدک بالا بردیم. ترکیب رنگ و بافت و همپوشانی کلمات نوشته شده روی نایلون چیز عجیب و اما جذابی بود. هیچ وقت نگاه مردی که ازش تعداد زیادی اسپری رنگ گرفتیم یادم نمیرود. آن هم در آن روزها که دیوارنویسها تحت تعقیب بودند.
ما برای بازبینی قسمت کمی از دکور را در پلاتو صدقیانی اجرا کردیم. اجرای بازبینی افتضاح بود. همه تصادفها و اتفاقهای پیشبینی نشده در چهل و پنج دقیقه اجرا خود را نشان دادند. اتفاقاتی مثل شکسته شدن یکی از اسلحهها، پاره شدن لباس بازیگر، فراموش شدن قسمتی از دیالوگها و حرکتها... هر چند همان افتضاح هم در حدی نبود که کارمان رد شود. در جلسه بازبینی از ما خواسته شد تا کلمات شهدا و دریاچه را به دلایلی که همه خوب میدانیم از متن اجرا حذف کنیم و ما به خاطر اینکه هزاران هزار کلمه دیگر نیز برایمان مهم بودند این شرط بازبینی را قبول کردیم.
بعد از اجرای بازبینی، رفتم سراغ هماهنگیهای تایم اجرا. از معاونت تائیدیه را گرفتم. اما گویا اسفندماه از شلوغترین ماههای کاری سالن فدک است. حتی یک روز خالی نداشتند. مخصوصاً که اگر سالن را برای اجرای نمایش میخواستید. بعد از کلی پیغام و پسغام گفتند که باید برای اردیبهشت یا اواخر فروردین سالن را رزرو کنم. حتی پیشنهاد دادند که در سالن بیضا یا پلاتوی نجفلو اجرا بزنیم. این پیشنهاد آنها را قبول نکردم. به نظرم پلاتو نجفلو شایسته استقبال از تماشاگران نیست. نه تهویه مناسبی دارد و نه فضای مناسب برای اجرا. سالن بیضا هم بیشتر برای شعرخوانی و جلسه معارفه خوش است تا اجرای تئاتر.
یک روز خواب دیدم که این نمایش که روایت یک اتفاق در تماشاخانهای مخروبه است را به واقع در یک تماشاخانه مخروبه اجرا میزنیم. این ایده را با بچهها مطرح کردم. اکثراً موافق بودند. البته که در رسیدن به این ایده، دیدن کارهای کانتور و گروتفسکی بیتاثیر نبود. البته بیشتر به این خاطر بود که اتفاق داستان در یک تماشاخانه مخروبه روی میداد. سعی میکردم این تجربه برای ما، فقط یک تجربه عادی نباشد. یک گذر باشد به گذرگاههای بعدی. حتی آماده بودیم این اجرا را برای خیابان یا یک فضای عمومی آداپته کنیم. همه جا را گشتیم. از همه خواستیم یاری مان کنند. چند مکان مخروبه داخل و خارج شهر معرفی شد. رفتیم و عکس گرفتیم و دیدیم. مشکل این بود که می ترسیدم دیوار و سقف بنا روی تماشاگران خراب شود. برای همین خرابه ها را کنار گذاشتیم. احتمالا عموم مردم از این مکان ها خیلی استقبال نمیکردند. با سینا تا کنزق سرعین هم رفته بودیم. بنای تخریب شده یک مدرسه را پیدا کرده بودیم. قصد داشتیم برای ضبط سینمایی این نمایش دوباره به همان لوکیشن برگردیم... بعد از آن رفتم سراغ فرهنگسرای سوم خرداد. زیر نظر سازمان فرهنگی و هنری شهرداری. میدانستم که سالن مناسبی برای اجرا دارند که اخیراً برای تعمیر تعطیل شده است. مراتب را برای مجوز طی کردم. بالاخره به مسئول فرهنگسرا رسیدم. مسئول فرهنگسرا هر چند روی خوشی نشان داد اما مایوسم کرد. اینطور گفت که گویا شهرداری قصد دارد عملیات بازسازی فرهنگسرا را از هفته بعد شروع کند. حتی وقتی ازشان خواستم درِ سالن را باز بکنند تا من حداقل نگاهی بکنم، گفتن پلمپ است و کلید دست رئیس است. همان رئیسی که به من مجوز داده بود. رئیسی که خبر نداشت یک هفته بعد میخواهند فرهنگسرا را بازسازی کنند. به هر حال اینبار نیز همان حس ناامیدی موفق شد. ناامید نسبت به تمام کاغذبازیها و هر کاری که زیر نظر ادارات باشد.
میان این همه سردرگمی، تولید نمایش باربی با بازی حنانه و کمک مهدی اتفاق خوشایندی بود. تمام غروبهایی که برای تمرین باربی وقت میگذاشتیم، جزو لحظات ماندگار در ذهنماند. تلاش حنانه، دختری که یک سال تمام (بعد از نمایش بنداربیدخش) در تمام جلسههای گروه حاضر بود و علاقهاش به تئاتر ستودنی، بالاخره با تقدیر در جشنواره تکنفره اولین پله از مسیر پر پیچ و خم بازیگری را با موفقیت گذراند و این شاید بهترین اتفاق آن دوره بود.
دردسر یکی و دو تا نبود. بعد از شهرداری حتی وقتی بعد از دو هفته بالا و پائین کردن طبقههای میراث فرهنگی آن هم به کمک توحید و سوال و جوابهای متعدد، بیست دقیقه بعد از آن که با اجرا در قسمتی از بقعه شیخ موافقت شده بود، تماس گرفتند و به خاطر برنامههایی که از آسمان به یکباره بر سرشان ریخته بود، عذر اجرای ما را خواستند. آن روز با اختلاف از گیجترین روزهای یک سال گذشتهام بود. نه به خاطر اینکه یکی از کارمندان آنجا فکر میکرد بیضایی اهل اردبیل است!!!! نه، همهاش بخاطر این امید دادنهای الکی و ناامید کردنهای کاری بود. همان روز که احوالاتم مزه گهی داشت، بچهها روز کارگردان را بهم تبریک گفتند. اصلاً نیازی نبود خبر کنسل شدن اجرا در نگارخانه را بهشان بگویم. از قیافه یک آدم شکست خورده همه چیز معلوم بود. آنها همگی جمع شده بودند برایم هدیه آورده بودند، کتاب، دفتر، تیشرت و ... اما خب، حالم خوب نشد. چون تکلیف اجرای نمایشمان هنوز پا در هوا بود. و در یک شهرستان این وظیفه کارگردان است که همه چیز را برای اجرا آماده کند.
از روی اینکه به مدیران شهرداری ثابت کنم تا قیامت هم دست به فرهنگسرا نخواهید زد، دوباره سراغ فرهنگسرا رفتم. دوباره سوال کردم. دوباره به بهانههایی رد کردند. بعد از آن افتادم سراغ سینما لاله. گفته بودند با اینکه سالها مخروبه مانده است، سالن خوبی مناسب با اجرای نمایش ما دارد. به آقای سلیم رحیمی از طریق اینستا پیام زدم چون گفته بودند صاحب سینما آشنای ایشان است. آقای رحیمی بعد از اینکه فهمیدند سالن را برای چه چیزی میخواهم، به من قبولاندند که سینما لاله برای اجرا و ورود تماشاگران مناسب نیست. آنجا حتی آب و برق هم ندارد.
چند روز بعد به اتفاق ندا، اسما، سیاوش، عرشیا و مبینا شروع کردیم به ساختن چند کلیپ برای تبلیغات نمایش. یکی از تصویرهای عجیبی که از روز طوفانی اردبیل گرفته بودم را به عنوان کلیپ اول انتخاب کردیم و باقی کلیپها را ندا و اسما با عکسها و فیلمهای تمرین تدوین کردند.
در روز طوفانی اردبیل که تنفس کل شهر در انباشت خاک و گردباد به خطر افتاده بود. تصمیم گرفتیم به خاطر قرابتی که این روز با این شدت وزش باد با عنوان نمایشمان دارد، هر کدام از نقاط مختلف شهر، تصاویر کوتاهی ضبط کنیم و در صفحههای شخصی خود با عنوان (به زودی- در حضور باد) منتشر کنیم. فکر بدی نشد. یک طوری اذهان مخاطبها را به چالش کشیده بود.
عید شد و ما هنوز اجرا نزده بودیم. بخاطر تعطیلات قبل عید و کارهایی که هر کدام از ما درگیرش بودیم، تمرین تعطیل شد. البت که دیگر جایی برای تمرین نداشتیم. میانه تعطیلات با بچهها به یک تصمیم رسیدیم، که اواخر فروردین ماه اجرا بزنیم. من بعد از هفته اول عید رفتم دنبال کارهای اداری. سال جدیدم اینطور شروع شد. بله؛ همچنان وضعیت همان بود. سوال و جواب سر جایش بود. معطل شدنها و بینظمی و عدم هماهنگیها هم. چارهای نبود. مجبور بودم که خوشبین باشم. یا وانمود کنم که به نتیجه خوشبینم. یکی گفت با آخر فروردین مشکلی نداریم. آن دیگری چیز دیگری گفت. از بخت ما، قرار بود بخاطر رویداد کشورهای اکو 2023 سالن فدک را بازسازی یا تعمیر بکنند. این خبر با اینکه مانع از اجرای ما در روزهای پایانی فروردین ماه میشد، خوشحال کننده بود. به هر حال به پیشنهاد علی آقای نخستین، بهترین تایم ممکن برای اجرا، فردای سیزده بدر بود. به ناچار این تایم را قبول کردیم و با اینکه مدیر سالن حرفهای ناامیدکنندهای در مورد تعداد تماشاگران و میزان استقبال بارمان میکرد، ما تبلیغاتمان را شروع کردیم. راستش ته دلم ترس اینکه در اولین اجرای بازیگرانم، سالن خالی بماند ول کنم نبود.
برای اولین بار بنر بزرگی از پوستر نمایش چاپ کردیم و با حمایت کانون تبلیغاتی نیمنگاه در ورودی شهرک رضوان، بنر را به داربست بستیم. فضای مجازی را تا آنجا که میتوانستیم از پوستر و بروشور و کلیپ پر کردیم. در همان فضای مجازی هم استقبال خوب بود. همه این چیزهایی که میگویم پر است از پشت صحنههای شیرینی از همزیستی اعضای این گروه و تلاششان برای به ثمر رساندن یک کار گروهی که شرح آن خارج از حوصله این یادداشت است.
بالاخره روز اجرا رسید. باور کردنی نبود. همه آن روزهای سخت و طاقت فرسا، همه آن دویدنها در چند شب تمام میشد. روز اول استقبال راضیکننده بود. حداقل در حدی بود که از اجرا پشیمان نشدیم. روزهای بعدی میزان استقبال بهتر و بیشتر شد و در مجموع در چهار روز به صورت تقریبی چهارصد نفر تماشاگر برای تماشای نمایش ما قدم رنجه فرموده بودند.
هر چه تعداد اجراها بیشتر میشد، از عملکرد گروه راضیتر بودم. به خصوص از انتخاب بازیگران و عوامل. هلیا سر یکی از تمرینها که مصادف شده بود با اعدامهای ضربتی، سر دیالوگی که با فاصلهگذاری خطاب به تماشاگران در مورد آینده دنیا و احتمال بهتر شدن اوضاع میگفت، گریهاش گرفت. یعنی خارج از کاراکتر. وقتی که خود خودش بود. فهمیدم انتخاب هلیا درست است. یا آنجایی که به عملکرد صفر تا صد حامد فکر میکردم، عملکردش و میزان پیشرفتش در طول تمرینها شگفتآور بود. همچنین سینا، با اینکه از لحاظ روحی میزان نبود، تلاش و انرژی خوبی سر تمرین به خرج میداد.
وقتی میگویم خستگی و سختیهای روزهای تمرین، اجحاف بزرگی است در حق تمام اتفاقهایی که در این چند ماه شاهد بودهایم که عمق و ریز این بحث را کسانی که تئاتر کار کردهاند میتوانند به درستی درک کنند. روزهای بسیاری ناامید و کلافه بودیم. روزهای بسیاری امیدوار و پرانرژی. دلخوشیها کوچکی همچون روز تولد اعضا یا دورهمیهای ساده و مختصری که در کافه داشتیم مسیر را کمی برایمان هموار میکرد یا وقتی قسمتی از نمایش به دل همه مینشست برای چند روز از انرژی آن تغذیه میکردیم.
من تمام سعیام را میکردم تا فضای تمرین به سالمترین شکل ممکن پیش برود. من برای تکتک اعضا زمانی برای همکلام شدن کنار میگذاشتم که در این مدت رفقای خوبی برای هم شدهایم.
همیشه قبل از آمادهسازی کامل یک نمایش ناخودآگاه سراغ ماجراهای جالبی کشانده میشوم. ما برای این نمایش نیاز به چند عدد سه پایه چوبی و دو عدد نردبان چوبی دو طرفه داشتیم. حسب عادت ما رفته بودم سرای نجارها و چوب فروشهای نزدیک پیرعبدالملک. قیمتها طبق پیش بینی هایی که داشتیم، بالا بود. برای همین ترجیح دادیم برای تهیه دکور عجله نکنیم. شهر را زیر و رو کردیم. نجاریهای مختلفی را سر زدیم اما خب آخر سر برگشتم همان جای اول. نجاری بدیعی. کارها را سفارش دادم و در عرض سه روز آماده شدند. من همیشه عادت دارم برای غوطه ور شدن میان ایده های طراحی صحنه، سعی می کنم به بازار قدیم و هر جایی که راسته ای برای صنعت کارها و ابزار فروشها هست سر بزنم. همیشه چیزهای جالبی میتوانم پیدا کنم. من در طراحی صحنه سعی می کنم به یک چیز صلب فکر نکنم. طراحی صحنه باید روان باشد. در طول تمرین همواره تغییر کند. باید هر دفعه که احساس کردم جذابیتی ندارد، تغییراتی در آن اعمال کنم. در این نمایش این اتفاق افتاد. در شروع ایده ای در ذهنم داشتم. ایده ام را در اسکیچ آپ طراحی کرده بودم و حالتهای مختلف آن را به گروه نشان داده بودم. اما با حضور شیدا، تغییرات زیادی در طراحی صحنه اعمال شد. میشود گفت طراحی صحنه سبک تر و منسجمتر شد. به طوری به خاطر همین ویژگی ما توانستیم با کمی تغییرات، دکور را با سواری به شهرستان ببریم و به راحتی در سالنهای دیگر اجرا کنیم. همین ماجرای رفتن به سالنهای مختلف و اجرای یک طراحی صحنه برای چند بار تجربهای است که در هیچ چیز نمیتوان یافت.
بعد از پایان یافتن اجرای اردبیل، ماشین را سرویس کامل کردم و به همراه سینا برای گرفتن مجوز اجرا راهی شهرستانها شدیم. ابتدا از خلخال شروع کردیم. در بدو ورودمان به ارشاد خلخال، خانم کاظمی با روی خوش از ما استقبال کرد و برای صدور مجوز قول مساعد داد. روز بعد، به سمت مشگین و پارسآباد و بیلهسوار رفتیم. ما برای جلب حمایت مالی و معنوی سری به شهرداری هر کدام از این شهرها زدیم، اما گویا هیچ ضرورتی برای حمایت از تئاتر نمیدیدند و هر کدام به نحوی ما را سر کار گذاشتند. البته بجز شهرداری خلخال که حمایتی از گروه کرد. و در مشگین هم آقای کاوه تنها امید ما بود.
در ابتدای امر گرفتن مجوز کار آسانی به نظر میرسید اما با گذشت دو هفته هیچ یک از مجوزها صادر نشده بود. دوباره برای پیگیری مجوز از طریق تماس و یا حضور اقدام کردیم. به مشگین رفتیم. ساعتها در اداره ارشاد نشستیم و با اما و اگرهای بسیار، بالاخره مجوز صادر شد. مجوز شهرهای دیگر هم چند روز مانده به اجرا صادر شد.
اولین مقصد ما برای اجرای شهرستان، پارسآباد بود. برای اینکه هزینهای بابت حمل و نقل دکور ندهیم، برادرم، داییام، پدر رضا، داماد خانواده کیومرثی یاریمان کردند. وقتی با زور و زحمت به پارسآباد رسیدیم، سالن فرهنگی و هنری آراز را در انتهای پارکی خلوت و دورمانده پیدا کردیم. درش قفل بود. البته نه آنچنان محکم. به هر حال وارد سالن شدیم. روز جمعه، کارمند کتابخانه به تنهایی در دفتر کارش نشسته بود. با دیدن ما متعجب شد و جلو آمد. همان ابتدا با قیافه پرسشگر ما را به بیرون هدایت می کرد. به هر حال به نشان دادن مجوز و تماس با اداره ارشاد پا پس کشید. البته که هیچ گونه همکاری با ما نکرد. ما وارد سالن اجرا شدیم. همین. سالن اجرا به انباری برای چیزمیزهای چندین سال گذشته تبدیل شده بود. ظاهر ماجرا طوری بود که به نظر میرسید سالن سالهاست که اجرایی به خود ندیده است. اما وقتی نورها روشن شد، بنری از آموزش و پرورش از صحنه آویزان بود و تاریخ آن برای دو روز گذشته بود. جشنی میان آشغالها برپاشده بود و ما دو روز بعد از راه رسیده بودیم. همه گروه در یک مکث و کپ طولانی به وضعیت سالن خیره مانده بودیم. شاید من یکی در ذهنم قید این اجرا را زده بودم که ناگهان سینا آستین هایش را بالا داد و گفت؛ شروع کنیم، وقت نداریم. همگی شروع کردیم به تمیزکاری. وسایل اضافی را در اتاق های پشتی جاگذاری کردیم. طنابها و مفتولهای آویزان از دیوار و سقف را باز کردیم. چند کیسه آشغال جمع کردیم. خاک صحنه را جمع کردیم. پردهها را مرتب کردیم. نورگیرها را سامان دادیم، حامد هم که به اتفاق خانواده به ما ملحق شده بود با تی نخی کل صحنه را برای چند بار تمیز کرد. بعد از سه ساعت کار، صحنه تقریبا برای اجرا آماده بود. مبینا که اهل پارسآباد بود بیشتر از همه حال داغونی داشت. یک نوع شرمساری که از نظر من بیمورد بود. احساس میکرد میزبان خوبی نیست. هر چند با یک جعبه شیرینی بهمراه پدرش آمده بود و کلی دلگرمی داده بود. به هر حال، ما با اکیپ تقریبا ده نفره، روی صحنه که جایی تمیزتر از آن نبود، نشستیم و ناهاری که خواهرم آماده کرده بود را نوش جان کردیم. کمی ماند به اجرا اسما هم سر رسید. استقبال همانی بود که توقع داشتم. هر چند اجرای خوبی نداشتیم. بچهها انگار بخاطر وضعیت سالن و استقبال نچندان زیاد ذهنشان مخدوش شده بود. به هر حال آنها ناخواسته آنجا را با اردبیل مقایسه میکردند. البته از بابت مکان اجرا ما خودمان همان ابتدا سالن آراز را انتخاب کردیم چون برای اجرا در سینمای پارسآباد مبلغ دو میلیون تومان برای سالن هزینه میگرفتند که ما نداشتیم. هر چند به بهانه اجرا تعدادی از تئاتریهای پارسآباد آمده بودند و خوشحالمان کردند اما توقع داشتیم تئاتریهای بیشتر تبلیغات مجازیمان را دیده باشند. به هر حال بعد از اجرا رفتیم و دوری داخل شهر زدیم و بستنی قیفی خوردیم و در دل تاریکی شب به سمت اردبیل برگشتیم. اول هفتهی بعد با سینا دوباره به مشگین رفتیم تا هماهنگیهای نهایی را انجام بدهیم. اینبار حامد هم با ما بود. بجز زدن بنر در میدان الله مشگین و گرفتن مجوز از خانم قهاری کاری از پیش نبردیم و برگشتیم. پنج شنبه همان هفته، صبح زود وسایل را با ماشین پدر رضا بهمراه حامد راهی کردیم و ما یعنی هلیا، ندا، سینا هم با ماشین من رفتیم. در مشگین اجرای بدی زدیم. هر چند اجرا تقریبا بی دردسر بود، بجز اینکه ماشین رضا پنچر شده بود و در مشگین آکوای گریم پیدا نمیشد. قبل از اجرا فرصت پیدا شد تا برای ساعتی در پارک جنگلی مشگین قدم بزنیم و دیوانهبازی کنیم و بین مردم تراکت نمایش را پخش کنیم. تئاتریهای مشگین شهر آن روز گل کاشتند. استقبال دلگرمکننده بود. طوری که با روحیه برای فردا یعنی اجرای بیلهسوار آماده بودیم. بخاطر نداشتن ماشین کافی، مجبور شدیم وسایل دکور را به مدت یک شب در حیاط خانه زن عموی سینا بگذاریم و به اتفاق بقیه با یک ماشین به خانه برگردیم، البته قبل از برگشتن، در شهربازی کلی خوش گذرانده بودیم.
با خستگی به اردبیل برگشتیم تا صبح دوباره در دو گروه به سمت بیلهسوار حرکت کنیم. روز قبل از اجرای مشگین، من برای شرکت در کارگاه بازیگری رفته بودم تبریز و خب ناگفته پیداست که خستگیام مضاعف بود. آن روز صبح هلیا و حامد و حنانه با تاکسی بینشهری مستقیم به سمت بیلهسوار رفتند و من و سینا رفتیم تا بنر و دکور را از مشگین برداریم و به سمت بیلهسوار برویم. طولانی شد. خسته شدم. هنوز با کلیگوییها و خلاصه کردنها این یادداشت همینقدر طولانی شد که کم مانده است بیخیال ادامهاش شوم.
میان این سفرهای پیدرپی از شهری به شهری دیگر. از پردیس تئاتر تهران با من تماس گرفتند و گفتند با درخواست اجرا در شهر تهران موافقت شده است فقط بایستی از استاد بیضایی مجوز گرفته شود. این خبر به اندازهای خوشحالم کرد که حتی اگر در تهران اجرا هم نزنیم برای من یک گام به جلو محسوب میشود.
نوبت بیلهسوار شد. بیلهسوار سالن مرتبی دارد. شبیه مشگین، کمی مرتبتر. البته امکانات نور و صدای خوبی دارد. اجرای بیلهسوار هم با استقبال تئاتریها و عموم مردم تمام شد. یوسف، هامون و مسعود و مهدیس کلی برای بهتر اجرا شدن کار زحمت کشیدند. یادم نمیرود آن سوپ کذایی که به قول بچهها بوی جوراب میداد. اما عجیب خوشمزه بود. انقدری که چربی حیوانی زده بودند با همان یک کاسه سوپ میشد برای دو سه روز چیزی نخورد. البته که بجز من و سینا بقیه لب به سوپ نزدند. حیف. ما در بیلهسوار مشکل حمل دکور داشتیم. مانده بودیم که چه کنیم. تصمیم بر این شد که وسایل را به روستای پدری سینا ببریم و ما همگی با یک ماشین به سمت اردبیل برگردیم تا در طول هفته داماد خانواده کیومرثی وقتی که از روستا به اردبیل میآید وسایل ما را هم بیاورد.
آخرین اجرا، بیست و نهام اردیبهشت بود. دو روز قبل از اجرا من با عرشیا به خلخال رفتیم تا تعدادی از بلیتها را به شهرداری بفروشیم. تقریبا موفق شدیم این کار را بکنیم. بعد از آن یک روز مانده به اجرا، متوجه شدم سینا رفته تهران. به به. صبح فردای آن روز ساعت شش صبح رفتم میدان ایثار دنبال سینا که با اتوبوس از تهران میآمد. سینا خواب آلود و خسته از راه رسید. رفت دوش گرفت و آمد. و به همراه آیدا، مبینا و هلیا به سمت خلخال حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، طبق معمول مسئول سالن برخورد عجیبی داشت. اما رفته رفته بهتر شد. وارد سالن شدیم. دکور را چیدیم. بعد متوجه شدیم سینا یکی از نورها را فراموش کرده است. در روز تعطیل، افتاده بودیم دنبال پیدا کردن مغازه لوازم برق. آقای همایونی مسئول سالن، یک نور از انبار پیدا کرده بود. ما آن را با خودمان برده بودیم و در خیابانهای شهر میچرخیدم. همه جا تعطیل بود اما خب خوش شانس بودیم که مغازهای برای راه انداختن کار ما باز بود. در خلخال هم دور هم نشستیم و باتفاق خانواده حامد ناهار خوردیم. در این چند اجرا بچه ها خیلی خوب یاد گرفته بودند که چطور خودشان کار گریم را یکسره کنند. اجرای خلخال هم خوب بود. تئاتری های آنجا هم تلاش کردند تا اجرا به خوبی جلو برود. بعد از اجرا، مادر حامد در پارکی نزدیک سالن، آش دوغ درست کرده بود، همگی باهم نشستیم و برای شام هم الویه و آش خوردیم. ساعت نزدیک هفت عصر بود که بهمن ما را به اجرای زنده موسیقی در مجتمع توریستی بفرا دعوت کرد. مجلس شیرین و به یادماندنیای برایمان رقم زد. کلی داد زدیم و خواندیم و ساعت یازده شب به سمت اردبیل برگشتیم. بنظرم اجرای خلخال یکی از باکیفیتترین و روانترین اجراها بود. مدآ
تمام. بنظرم اینجا میتوانم خودم را قانع کنم که همه اتفاقات را گفتهام هر چند به صورت تیتروار. در طول تولید این نمایش مکرراً اضطراب و هیجان سراغم آمد، مایوس شدم، افسرده شدم، بارها دنبال هویتم گشتم. بارها انتخابهایم را ارزیابی کردم و به اندازه چندین سال دوست و رفیق پیدا کردم. تعاملم با آدمهای مختلف بیشتر شد. داشتم به بچهها میگفتم؛ بنظرم اگر کمی گلیممان را از حاشیه بکشیم بیرون، خالصترین تئاتر را خواهیم داشت. چیزی که حتی در تهران و شهرهای بزرگ با بهترین امکانات هم شاید آن را تجربه نمیکنند. ما تئاتر را صرفاً برای وسعت دادن به تجربهی زیست خودمان کار کردیم و میکنیم. بدون هیچ چشمداشتی. اگر کمی به خودمان بیاییم و آگاه باشیم. بهترینها منتظر ما هستند. ما میتوانیم به اتکای همین همدلی کارهای بزرگی به روی صحنه ببریم. ما میتوانیم به اتکای این تجربیات، آدمهای خوبی برای حال و آیندهمان باشیم.
حرف زدن در مورد "در حضور باد" آسان نیست. شاید در مورد خود نمایش نظرات ضد و نقیضی به گوشمان برسد، حتی از آنهایی که از نزدیک شاهد تلاشمان بودند. من ارزیابی نهایی را به دو قسمت تقسیم میکنم. تمرین- آمادهسازی و اجرا. در واقع من از تمرین و آمادهسازی این نمایش بیشتر از فرآورده نهایی آن راضیام. هر چند خود اجرا هم برایم قابل قبول است. اما دستاورد شخص من از این نمایش بیشتر از خود اجرا از زمان هایی بوده که برای تمرین و آمادهسازی صرف کردهام. بطبع اجرا، خود محصولی از فرایند تمرین است و هر چقدر تمرین منسجم باشد بازدهی آن روی صحنه دیده خواهد شد.
در پایان از همه عزیزانی که در طول تولید این نمایش کم و بیش همراهمان بودند، قدردانی میکنم. برای من ساختن تئاتر همواره با صلح و دوستی و اخلاقمداری همراه است و شاید در طول چند سال فعالیتم به اصول و چارچوب شخصیام تبدیل شده است.
امیدوارم این نمایش یکی از شیرینترین خاطرههای اعضای گروه باشد.
من دستبوس همه تماشاگرانی هستم که به نحوی ما را یاری کردند.
به امید روزهای باثبات، به امید برچیده شدن دستگاه ظلم و فساد. به امید اینکه در آخر این نمایش بزرگ تاریکی برود و نور بیاید...
شاید روزی توانستیم با تجربهای نو دوباره میزبان تماشاگران باشیم. شاید روزی... شاید روزی...