۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تیاتر» ثبت شده است

اشتیاقم برای استمرار چیزها

از چه بنویسم؟

«از هر چیزی.» 

با اشتیاق عکس خانه را نشان می‌دهم، زینب همین که عکس را می‌بیند و حرف‌های من را گوش می‌دهد، می‌گوید «تو آدم استمراری» لابد همین شکلی‌ام، امیر ثانیه شمار چراغ قرمز  و عکس خانه خیابان طالقانی را همزمان  نگاه می‌کند، من هر دوشان را نگاه می‌کنم. حتی ثانیه‌شمار را. سبز که می‌شود روی عقربه‌های ساعت می‌خزم. آرش محکم «نه» می‌گوید، امیر غلت می‌زند، قرار است پاشنه‌ی زبانش دیگر روی نه بچرخد. حرفش را به من می‌گوید، فکر می‌کنم باید حرفم را بگویم «شرط اینه به دوست دخترت نه بگی» به فکر می‌رود، لابد دوست دختر دارد. به او فکر می‌کند، دوباره بلندتر و برای چند بار با خودش تمرین می‌کند، 

هنوز به این چیزها فکر می‌کنم، چند ساعت از تهران، بقدری از همه چیز کنارم می‌کشد که یادم می‌رود باید سراغ یادداشت‌هایم بروم. لیست چیزهایی که سرشان سمج بوده‌ام را می‌نویسم. جای چیزهایی خالی‌ست. دست نیکه، آرلت و دیه را می‌گیرم، برایشان بلیت اتوبوس می‌گیرم تا کنارم بنشینند و بتوانم اندازه هزار کلمه برای ایلیا داستان بنویسم. خسته که می‌شوم، چشمانم را می‌بندم.  سینی چای را سمت آقای دلخواه می‌گیرم، زبانم می‌گیرد، یاد متن سیزده عرفان می‌افتم، تولدشان را با میز شام آخر اشتباه می‌گیرم، لبخند می‌زنم، مثل همیشه می‌خندند. شام آخرم را در ترمینال میخورم و به روح پدر هملت قسم می‌خورم که اسم نمایش را فسفروسنس بگذارم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۱ دی ۰۲

بی‌حضور باد بنیاد آنکه به میل باد خوش رقص است

یادداشتی طولانی برای نمایش "در حضور باد" اگر حوصله ندارید، اگر مشتاق نیستید، نخوانید.

ما را بسیار از خانه‌مان راندند، ما پا پس نکشیدیم. ما صاحبان حقیقی خانه‌ایم‌ و آنها که همه جا را قفل کرده‌اند و به زور خشم و تهدید قصد قلم پای ما را دارند خود روزی خرکش رانده خواهند شد. هر چند همسایه‌ها که گاهی به اشتباه تیشه به ریشه ما می‌زدند روزی به کرده خود پشیمان خواهند بود ما مصمم ایستادیم و دستاوردمان خوش بود. اضطراب‌ها و خستگی‌ها به پله‌ای برای آسودگی موقت رسید. و این بود آنچه من از یک تئاتر با تمام داشته‌ها و نداشته‌هایمان توقع داشتم.

نمی‌دانم در پست‌ترین نقطه‌ام یا دست کم در نقطه‌ای ایستاده‌ام که مثقالی حسرت و پشیمانی برای فردا روز زندگی‌ام باقی نمانده است. ما در هشت روز اجرا، میزبان بیش از ششصد تماشاگر عزیز بودیم. خوشحالم از دیدن چهره‌هایی که غالباً برایم ناآشنا بودند و شاید اولین بارشان بود که تئاتر می‌دیدند. بگذریم که نقاب از چهره‌های بسیاری افتاد، هر چند حضور اندک چهره‌های آشنا، مرهم خستگی‌مان بود. من همیشه با دعوت و پاکت فرستادن برای تماشای نمایش مخالف بوده‌ام و هنوز هم هستم.

در هشت روز، در اردبیل، پارسآباد، مشگین‌شهر، بیله‌سوار و خلخال ما بدن‌هایی را دیدیم که محتملا با خود صادق بودند و دورو نبودند. بدن‌هایی که به اراده خود و نه به سفارش نهاد و ارگانی دست به عمل زده بودند. حضور بدن‌ها فضا را به نفع ما تسخیر می‌کرد و چه دستاوردی بهتر از این. چه چیزی بهتر از این می‌توانست تلخی و گزندگی چندین ماه تمرین را خنثی کند و دماغ بدخواهان و آنهایی که حرف به پشت سرمان می‌بستند را له کند.

این مهم جز با تعهد و پای کار بودن عزیزانم میسر نمی‌شد. عزیزانی که هر کدام با مرارت‌ها و مشغولیت‌های کم و بیش زندگی فردی‌شان شش ماه تمام به معنای واقعی کلمه حضور داشتند. به جرأت می‌توانم بگویم؛ هلیا، حامد، سینا، آیدا، حنانه، اسما، شیدا، ندا، موسی، مبینا، عرشیا، سیاوش و رضا برای این کار سنگ تمام گذاشتند. من هر روز تمرین به یمن حضور این عزیزان برای اجرای این نمایش مصمم می‌شدم. هر چند خبرهای خوبی از خیابان نمی‌رسید...
در لابه‌لای کار مشترک با گروه جوان و پرانرژی و تجربه‌ای که منحصر به خود من است، دریافتم هم‌کلام شدن و تکاپو برای ساختن با آدم‌های پرانرژی و بی‌حاشیه همان فضایی‌ست که من همیشه دنبالش بوده‌ام. ناگفته پیداست که حضور بزرگان و پیشکسوت‌هایی همچون آقای عظیمی و خانم اوجاقی که درس و محبت‌شان انکارنشدنی است.

این نوشته برای یک شروع یا شاید یک پایان می‌تواند جمع‌بندی مناسبی باشد. یکی که خیلی دوستش دارم تعهدی از من گرفت که آخر سر وقتی همه چیز به خیر پایان یافت، حرف‌های گفته و نگفته‌ام را در چند پاراگراف بنویسم. یعنی از نظر تعداد کلمات و عمق قابل درک، بلندتر از هر تعهدی که تاکنون داده‌ام. واقعی‌تر از آنها. صادق‌تر از آنها. هر چند هنوز به طور قطع نمی‌توان پایانی برای این نمایش تعیین کرد. این بارِ سنگین نوشتن را هر بار به زمان نامعلومی هل می‌دادم. البت که یادداشت‌های کوتاه شخصی برای این کار نوشته‌ام، اما هیچ کدام نمی‌توانست تمام آنچه باید گفته شود را در یک یا دو پاراگراف خلاصه کند. من در همان نوشته‌ها دستم را به سوی مردم دراز می‌کردم. چندین بار برای نوشتن یادداشتِ جلب حمایت مردم به تردید افتادم. برداشت من از وضعیت جامعه و در زمره آن جامعه هنری این بود که هیچ کسی حال خوشی برای به نظاره نشستن و تماشای یک شبه-تئاتر یا تجربه برآمده از تلاش‌های چند جوان علاقمند را ندارد. من بین دو طیف ایستاده بودم. و این هر دو مرزهای تصمیم‌گیری من را جابجا می‌کرد. ابتدا کار را با گروه بازیگران باتجربه و بزرگسال شروع کردیم. بسیار خوشحال بودم و پر از اضطراب. اضطرابِ کار با آدم‌های باتجربه، کاربلد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۷ خرداد ۰۲

کلمه

هیچ وقت جای مناسبی که باید، نبودم. همیشه در حیرت چیزهایی، همیشه در جستجوی چیزهایی که نداشتم، به آرزوهای خودم میخندم، به رویاها و قصه‌هایی که برای دلخوشی خودم و دیگران بافتم. حجم بزرگی از ایده‌های نصفه و نیمه برای زندگی بی‌دغدغه توی سرم کاشتم و مدام خودم رو توبیخ کردم که دور نشم ازشون. بعد از سی سالگی، زندگی من به سمت تباهی میره، از اختیار من خارجه. عین آب شدن صخره‌های یخی، یک به یک از ماهیت من کاسته میشه، از چیزهایی که فکر می‌کردم بهشون تعلق دارم یا برای خودم میدونستم، از عشقم، از کارم. من خالی میشم و هی دنیا جمع و جور میشه، دنیام میشه یه چیز، کلمه‌. من امروز با این کلمه‌ها زندگی می‌کنم، اما برام خیلی سخته اگه روزی کلمه‌ها از من خسته بشن، اگر کلمه‌ها قبولم نکنن، من دیگه نمی‌تونم تو تمرین تئاتر بشینم‌. ذوب میشم. و دیگه اونی نیستم که سی سال تکه تکه یه جا جمع کردم، یه ماهیت نو شکل می‌گیره، قراره همه چی از نو شروع بشه و من دوباره به خواب برم، دوباره وقتی بیدار میشم که باز تکه‌ای از من جدا شده. این عادت زندگی امونم رو بریده، حوصله هیچ نظام و قانونی رو ندارم، هیچ طبیعتی نباید اینطور خسته کننده بنظر بیاد. به این نتیجه می‌رسم که تنها در تاریکی اتاقم دراز بکشم و برای ارزشمند شدن تلاش نکنم. برای تجربه کردن نجنبم. انتهایی نداره، آرامش از من دوره و هر چقدر معنو‌ی‌تر نگاه کنم، باز من از پسش برنمیام و شروع‌های دوباره داستان کهنه‌ای برای من رقم میزنن. من تا اینجای زندگی هیچ معرفتی نصیبم نشده، من با یک شئ فرقی ندارم و کاش زود زود بازیافت شم. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۰ خرداد ۰۱

گروه آکروپیس

... در سکوت برفی شهر، اریک صبح ناشتا بالاخره از آغوش گرم اتاقش رها شد و به راه افتاد. طبق معمول پالتوی سیاه پرزدارش را به تن کرد و کلاه نخی رنگ و رو رفته‌اش را سر کرد. برخلاف همه روزهای زمستان اریک شالگردنی که از آیدا هدیه گرفته بود را برنداشت. عجله داشت. بدون خبر کردن پدر و مادر به راه افتاد. روزهای تعطیل خاصه روزهای تعطیل زمستان به ندرت می‌توان داخل شهر تاکسی سوار شد. بیشتر از نصف شهر در این ساعت از صبح در بستر خواب‌اند. برای مردم این شهر روز از ظهر شروع می‌شود و نان‌های برشته کره‌دار برای وعده ناهار سرو می‌شوند. اغلب مردم تنها زمانی شکم‌شان را پر می‌کنند که احساس کنند قاروقور اذیت‌شان کند. پس با این حساب هیچ برنامه‌ای برای وعده‌های غذایی خود ندارند. آنها بیشتر حواس پرت‌اند اما این ضعف ذهنی نمی‌تواند آدم را از دستپخت‌های لذیذ غافل کند. اریک شاید تنها یکی از هزاران نفر جمعیت این شهر قرون وسطی‌ای باشد که در کلیسای سنت جونز قطعه‌هایی از کتاب مقدس را برای روز عید پاک تمرین می‌کنند. امروز آخرین جلسه تمرین قبل از اجرا در کلیسا است. اریک در اولین تجربه خود هیجان زده است. او که صبح زود از خانه بیرون زده است، اکنون دو ساعت است که مقابل کلیسا، منتظر باز شدن دروازه بزرگ و منقوش کلیسای معروف سنت جونز است. اریک پیش‌تر از اینکه با گروه تئاتر آکروپیس آشنا شود، به کلیسا نیامده بود. حتی همراه مادر و پدرش. البته شاید از خاطرش رفته است که در سکوی مرمرین همین کلیسا حسابی آب تنی‌اش داده‌اند و برای ایمان آوردن‌اش دعا خوانده‌اند. همچنان برف می‌بارد، داخل پیاده‌روها هر چند ترددی دیده نمی‌شود اما گاه گداری عابری از افق دید اریک محو و باریک عبور می‌کند. هیچ چیز نمی‌تواند اریک را صبور و مهربان در یک روز برفی و در میانه خیابانِ کِندن بریج متوقف کند. تئاتر. برف بند آمد. و اکنون آفتاب آرام آرام از کرانه شرقی شهر از پس دماغه‌های تیز و یخی بناهای عظیم‌الجثه مرکز شهر می‌جهد. برف‌های تلنبار شده پیاده رو، نرم نرم آب می‌شوند، مردی که چهره‌اش واضح دیده نمی‌شود، بالاخره کلید در دست، دروازه سنگین و باوقار کلیسا را با کرنش مثال زدنی‌اش همچون دروازه بهشت به روی اریک باز می‌کند. حرارت سالن گوش و چشم اریک را لمس می‌کند. اریک که سعی دارد قدم‌هایش را روی رد پای آن مرد چفت کند تا بیش از این به داخل برف فرو نرود، در پنجمین قدم، فرمی از لب‌های سرخ و آتشین، له شده، رها روی توده‌های کریستالی برف را می‌بیند. لب‌هایی که بیشتر آیدا را در ذهنش تداعی می‌کند، برای چند لحظه اریک را ساکت و بی‌حرکت به فکر فرو می‌برد... 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۳۰ ارديبهشت ۰۱

هاستل روبرو

هشت ماه از تلاطم سخت، از تقدیر ناهمگون روزگارم می‌گذرد، باز من راهی تهرانم، در این برف و کولاک، و همگان در تعجب و سوال، و نپرسیدن. من این روزها نمی‌دانم چه می‌کنم، من تنها چیزهایی که به ذهنم می‌رسد را انجام می‌دهم. به جز چند بلیتی که برای تماشای تئاتر رزرو کرده‌ام برنامه دیگری ندارم. اما انگار کسی درونم دوست داشت به هاستلی خلوت، و در واقع خانه‌ای خلوت پناه ببرد. کاش آن خانه مال من بود. 

نمی‌دانم از کجا شروع کنم، نمی‌دانم چند روزی طول خواهد کشید اما من فعلا در قلب تهرانم. بهارستان. هفده بهمن ماه هزار و چهارصد شمسی. شاید اینجا به من ناهار بدهند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۷ بهمن ۰۰

جغرافیای آرامش

وقتی میگم وزززززز وزززز. ریز ریز میخنده. کسی که بهتر از خودم فضایى رو  که تو خیالم برای زندگی می سازم رو درک میکنه. وقتی به چشام زل میزنه یه پنجره می بینه، یه ویوی خوب که همه چیزش درسته. یا وقتی دارم نقش بازی می کنم، نمیگه، حوصله ندارم. این ادا و اطوارها چیه؟ لذت می بره، از ته دل می خنده. امروز نقش معتاد و صاف کار رو و راننده تریلی و ملا رو بازی کردم، یا سری قبل یه بچه دبستانی بودم براش. پایه س برای دیوونه بازی های من. برای خوش گذرانی این چند صباح زندگی. برای پر کردن لحظه با خنده هایی واقعى. 

انقدر شعورم در زمینه حفظ و پنهون کاری احساسات تو جمع ناچیزه که، وقتی مقابل چشام، باهام صحبت میکنه. ذوق زده میشم، چشام از سر خوشحالی پر میشه از اشک شوق. اگه دوتایی جایی بیرون از تمرین و یا جاهای غیر رسمی باشیم، یک ثانیه نمی تونم جدی باشم، فقط می خوام بخنده... 

کسی قدم گذاشته تو زندگی من، که خواسته های منو مهم می دونه. سر کار بیشتر از همکار، همیار و همفکر من میشه. سخت ترین مسایل رو با بردباری و دقت سعی میکنه راه بندازه...

میگم تو ماشین خوابت ببره، کسی جز من نیست، پس سرت رو میذاری رو شونه من، می خوابی، بعد که بیدار شدی با هول ولا میگی، "اینجا کجاست؟ من کجام؟"،" ولی نمیگی " تو کی هستی؟!"

به نقطه آرامش زندگیم رسیدم. امروز دوباره گفتم" دوست دارم". 

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۲ اسفند ۹۶

فارغ شدم-چهار

درست مقابل پیتزافروشی ایستگاه اتوبوس بود، سه ایستگاه تا تئاتر شهر فاصله داشتم، سوار شدم، خیلی شلوغ بود، پرس شده بودم، ایستگاه بعدی پیاده شدم، و پیاده به راهم ادامه دادم، رسیدم تئاتر شهر، از آنجا رفتم سمت انقلاب، سر راه تابلو سینما سپید را دیدم، مَلی و راه های نرفته اش را تماشا کردم، خوب بود، کمی حالم بهتر شده بود، چند ساعتی تا شروع نمایش وقت داشتم، همان جاها روی نیمکتی نشستم، کمی مردم را نگاه کردم، بعد از آن وقت نویس میچ آلبوم را شروع کردم.

توی سالن انتظارچهارسوی تئاتر شهر نشسته بودیم، از هر دری حرف می زدیم، دایی داشت نصیحتم می کرد. یک لحظه چشمایش را از من برگرداند، به پشت سر من نگاه کرد، از جایش بلند شد، سلام داد، من هم سرم را برگرداندم، همان سیاستمدار معروف بود، من هم با دست پاچگی سلام دادم، بنده خدا فکر کرده بود ما هم ازعوامل نمایشیم، به گرمی با ما خوش وبش کرد، عجیب بود، به روی خودم نیاوردم که من همان بچه شهرستانی ام که دیروز با هزار مصیبت از تحصیل فارغ شده ام.

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۷ مهر ۹۶

فارغ شدم-سه

چیزی از درون مرا می جوید، اما چیزی یا کسی بهم می گفت که ادامه بدهم، فقط دو یا سه دقیقه، بعد از دو یا سه دقیقه دیگر فارغ التحصیل بودم، دیگر می توانستم به دکتری یا سربازی کوفتی فکر کنم یا حتی ازدواج، من میان جمله های استاد داور، ژست اعتراضی گرفته بودم به وضع تحصیلات تکمیلی دانشگاهها به وضع سواد استادها، توی ذهنم داشتم آهنگ گوش می دادم، آهنگ های اعتراضی، رپ بود، بهم حس می داد، می خواستم وقتی جمله های استاد داور تمام شد، از پشت همان تریبون یه تکست باحال و اعتراضی بدم، توی حس و حال بودم که استاد راهنما گفت برو بیرون.

فقط یک نفر میهمان آمده بود، آن هم اتفاقی. توی راهرو چند نفردیگر منتظر بودن، حس می کردم زنم زایمان می کند، استرس داشتم. می فهمیدم همه ی منتظرها حسرت حال مرا می کشیدند، چون دو یا سه دقیقه بعد من فارغ می شدم، لابد شبیه زنم. که شدم، فارغ شدم، نمره خوبی زایده بودم، حداقل برای من خوب بود.

روز خوبی برای من نبود، اما تا دلت بخواهد موز و نارنگی خوردم، حدود یک کیلو. آنهم مقابل تئاتر شهر، تنها. از شانس بد آن روز من، آن روز سالن های نمایش تعطیل بودند. من خوره تئاتر دیدنم، برای خاطر همین یک روز دیگر تهران ماندم، شب با همان حس و حال قروقاطی خوشحالی و گیجی خوابیدم. صبح روز بعد آن قدرکه انتظارش را داشتم فرق خاصی نکرده بود، فقط فرق اصلی این بود که پیژامه دایی را تنم کرده بودم.

صبح ها تهران بد نیست. خوب هم نیست. چون همه می روند سر کار، مترو شلوغ می شود، اما برای منی که غریبم، مسافرم، صبح های تهران خوب است، آن صبح انرژی خاصی برای گردش یک روزه داشتم. برای وقت پر کنی، توی راه دو تا بلیط نمایش رزرو کردم بعد از آن رفتم چهارسو که فیلم ببینم، اما فیلم هایشان ته کشیده بود انگار، گفتند بعد از ظهر، انگار رستوران بود، فیلم ها را گذاشته بودند که دم بکشند، کمی گوشی های پر زرق و برق آنجا را نگاه کردم و آمدم بیرون. از مقابل علاالدین رفتم پاساژ حافظ، به وسایل منزل نگاه کردم، از هر مدلی بود، از آنجا سریدم و رسیدم به جمهوری، نوفلوشاتو، از آنجا هم ولیعصر، رسیدم میدان ولیعصر. آنجا بود که چشمم افتاد به سینما آفریقا، نزدیک تر شدم، غذای خوبی نداشتند، یعنی مزه دهان من نبود، برگشتم.

ظهر شده بود، سر راه پیتزا سبزیجات خوردم، توی یک پیتزافروشی نه چندان باحال، آنجا هم دستشویی رفتم، تنهایی نچسبید، پیتزا تنهایی نچسبید. کمی هم بی نظمی پیتزا فروشی ذهنم را آشوب کرده بود، من وسواس بی نظمی دارم، من تنها بودم اما سفارش پنج نفر را گذاشته بودند روی میزی که من نشسته بودم، میز شماره یک، آنجا هم اول بودم، اما غذا اشتباهی بود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۶ مهر ۹۶

فارغ شدم-یک

چیزی از درون من را می جوید، کافی بود چشمانم را می بستم تا از آن فضای نچسب و استرس آور فرار کنم. اما همان جونده درونم می گفت ادامه بده. میان جمله ها مکث می کردم. یادم می رفت آغاز جمله چه بود، حواسم نبود از چه فعلی استفاده می کنم. فقط ادامه می دادم. چند ساعت قبل، روی فرش  های طرحداری نشسته بودم. برای وجدان خودم تکلیف پس می دادم، آنجا کسی نبود که بپرد وسط جمله هایم، من بودم، تنها، خنده دار بود، رو به محراب بودم. فرش ها بوی خوبی نداشتند، فکر می کردم از وقتی تابستان آمده، دیگر کسی اینجا برای پروردگاری زانو نزده است. من اولین نفر بودم، اما برای زانو زدن نبود، برای خلوت کردن بود، زنی از پشت پرده ها صدایم می کرد، ابتدا نمی فهمیدم چه می گوید، اما دوباره تکرار کرد، انگار همان جمله ها بودند با کمی ویرایش. می گفت؛ چراغ ها را روشن کن، چشمانت اذیت می شوند، واقعا که به فکر چشمان من بود، من تاریکی را دوست دارم، می توانم ساعت ها بنشینم و لذت ببرم. زن دوباره صدایم کرد، باز همان جمله بود با کمی ویرایش، کلید کنار در است، روشن کن، چشمانت اذیت می شوند، انگار آنجا هم کسی میان جملاتم شیرجه می رفت، من تا آن روز تمرین نکرده بودم، همش دنبال روزمرگی های خودم بودم، ولی هر آدم عاقلی مثل من می داند که باید حداقل یکبار جمله هایی که قرار است بر زبان بیاورم را بیاروم و مثل ناهاری که نخورده بودم میان زبان و دندان هایم ملچ مولوچ کنم و در آخر قورت بدهم، نمی دانستم چند ساعت بعد آن مرد خواهد آمد و سیم های مغزم را زیر مشت هایش له و لورده خواهد کرد. من از صبح آنجا بودم، هنوز سرایدر دانشگاه با پیژامه در حیاط بود، به سمت توالت می رفت. من منتظر بودم، آن هم از سر شوق، آرام آرام مثل لشگر مورچه ها کارمندها یکی یکی سر می رسیدند، چند در میان دانشجویی هم بود، من باز اولین نفر بودم که مقابل اتاق امور دفاع ایستاده بودم، صبحانه نخورده بودم، وقتی صبح می رسم تهران، اشتهای صبحانه خوردن ندارم، هیچ وقت، آن روز هم هیچ وقت بود، هر چند بجز خودم همه فکر می کردن روز خیلی مهمی برای من است، از سر شوقم زودتر رسیده بودم دانشگاه، چند مرحله کاغذ بازی بی خود و بی جهت بود، از یک نفر به یک نفر دیگر میان راهروهای یک ساختمان در قرن بیست ویکم. من از سر شوقم آنجا بودم و از سر تنفر، می خواستم همه چیز زود تمام شود تا به چند نفری که انتظار فارغ التحصیلیم را می کشیدند خبر دهم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۴ مهر ۹۶

بعد تو بدون تو

امروز همه چی بد بود. این بد بودن درست از ساعت ده شب دیروز شروع شده بود، وقتی که توی ذهنم برنامه ریخته بودم تا بتونم تا صبح همه کارها رو انجام بدم و نمی تونستم، باید سناریو های سفارشی رو تموم می کردم و میفرستادم تا بلکه مدیر بخونه و ساعت سه نصف شب برام تحلیلش رو بفرسته، ساعت می گذشت و من هنوز در اجابت امر و فرمایش های پدر و مادر بودم. نمی دانم چقدر می توانید این حس را که من این روزها دارم را درک کنید. اینکه دیگر وقتش رسیده است و باید کاری کرد، اینکه احساس می کنید اطرافیانتان چشمانشان به سوی شماست تا خبری بشنوند. این که با اطمینان تمام برخیزی و بگویی، من دیگر مسیر زندگیم را انتخاب کرده ام، بگذارید همین راه را ادامه بدهم. ولی اینجا درست جایی ست که خودتان هم در تردید هستید. آیا تا اینجا توانسته ام کاری برای زندگیم بکنم؟... 

در این بین فقط از یک چیز بسیار خوشحالم، اینکه توانسته ام از پیش فرضی که برای زندگی ام چیده شده بود خارج بشوم... این حس وقتی کاملا ملموس شد که، یکی از دوستان دوران مدرسه که اکنون نیز باهم در یک گروه تئاتر کار می کنیم، بهم گفت: اصلا اون زمونا فکر نمی کردم آینده ت اینی بشه که الان توشی... من خودمم فکر نمی کردم روزی بشینم وبلاگ بنویسم، یا برم تئاتر کار کنم یا حتی چه می دونم خوره کتاب باشم...ولی شدم...همه این سال ها به این فکر می کنم که چی باعث شد من کتاب بخونم؟! به تئاتر و سینما علاقه پیدا بکنم و کل زندگیم رو اینجا بنویسم... توی پاسخ همه این سوال ها چیزی رو پیدا می کردم که برای من معنی واقعی عشق رو داشت. تو.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۳ مرداد ۹۶