بداههنویسی برای جمله؛
«یکی از اولین شروط سعادت این است که پیوند میان انسان و طبیعت هرگز قطع نشود.» قطع نشود، قطع نشود. دورتر که میایستم. پیکرهی خالی زندگیام را محصور در بنایی بتنی مییابم. در نقطهای گم شده، در آخرین جای نفس کشیدن انسان، در مرکز نگهداری از پیر پاتالهای یک شهر. حالا که چهار دهه از زندگیام را پشت سر گذاشتهام، ایستادان در نقطهای نزدیک به آخرین پناهگاهم، آزاردهنده است. در این نمایی که از دور بهتر میتوانم تشخیص دهم میان مرگ و زندگی در تلاطمم. میان نیکه و مرکز. هر چند میدانم اگر با نیکه تصمیمی برای زندگی مشترکمان داشته باشیم، شغل مناسبی جز اینجا برای من وجود نخواهد داشت. نیکه برعکس من آدم اجتماع است. با اینکه کم حرف میزند اما میتواند تعاملهای موثری با آدمهای جورواجور داشته باشد. من اما آنطور که خیلیها فکر میکنند نیستم. من دو نفرم. یکی از من در راهروی مرکز تی میکشد و سر زباندار و اهل مزاح است و میتواند برای ساعتها پای وراجیهای مغزهای تعطیل و اسقاطی پیرمردها بنشید. آن دیگری اما، تا وارد اتاق استراحتش میشود، تا در را پشت سرش میبندد، میشود دیهگوی جوان بیست و چند ساله. میرود توی خودش، لایه لایه دردهایش روی هم انباشت میشوند و همین طور تا خود صبح تا وقتی که یکی از پیرمردها -معمولاً آقای آلخاندرو- در بزند. همهی آن حجم انبوه یاس و رنجی که به فزونی گذاشته است در آن واحد رنگ میبازد و منِ یونیفورم پوشِ مرکز وارد عمل میشود.
گویی همهی آدمها در تمام طول سالهای زندگی مشقت بارشان، به دنبال چیزی یا جایی برای پناه گرفتناند. گویی از چیزی میترسند. یا از وقوع پیشامدی واهمه دارند، برای همین فیلسوفها و هنرمندان هر کدام به نحوی با پیش کشیدن استدلالها و فرضیهها و تصاویر صد من یه قاز از این ترس هولناک طفره میروند. برای من طبیعت همان ترس و واهمهای است که هیچ چیز سرش نمیشود. نه میشنود و نه وقعی به حرفهایت میگذارد. سنگی است که از عقبات غلتان سر رسیده است و همینطور کار خودش را پیش میبرد. حالا طبیعت یا تقدیر، اینها برای من یک چیزاند. چیزهایی که دمار از روزگار آدم در میآورند. همانطور که مادر و پدرم را به جان هم انداخت، رابطه من و نیکه را هم از همان نوجوانیمان که هنوز نمیدانستیم عشق و عاشقی چیست، طوری شلم شوربا کرده است که اکنون من اندر خم یافتن چارهای برای کنار آمدن با اقتضای تقدیر ترجیح دادهام دست به دست تقدیر بلند نشوم و سرم را پایین بیندازم و در جای متروک و کمرونقی همچون مرکز نگهداری از سالمندان پناه بگیرم.
بقیه هم همینطوراند. همین آقای آلخاندرو، یا آقای کوردوبا. مگر طبیعت چه طلبی از آنها داشته که یکی یکی دخلشان را در میآورد. فکر کردن به اینکه بعد از همهی این اصرارها و اشتیاقها برای نفس کشیدن و زندگی کردن و گشتن و ولع غذا خوردن آخر سر جایی به بیرحمانهترین حالت ممکن پس گرفته خواهند شد چیز عجیبی است. در ازای همه آن فاکتورهای پرداخت شده برای زندگی کردن، آخر سر چیزی نامرئی به جانت نفوذ میکند و بالاخره به وقتش متقاعدت میکند که دیگر تمام است. به همین راحتی! حالا به نظر بهترین جا برای ایستادن و نظارهگر بودن این چرخهی بیبازگشت همین مرکز است.
اغلب برای گذران ساعتهای فراغت بعد از سرو ناهار، لخت میشوم و گوشهای از استخر پاهایم را داخل آب فرو میکنم. در همین حد هم لذتبخش است. به خودم قبولاندهام چیزی فراتر از این موقعیت نصیبم نخواهد شد. مگر چند در صد از آدمهای این شهرمیتوانند بعد از یک دل سیر غذا خوردن تنی به آب بزنند. هر چند نیکه این چیزها را میگذارد پای سواستفاده من از اعتماد مرکز، اما به هر حال آدم گاهی دلش میخواهد خلاف آمد چیزهایی رفتار کند و حداقل بعدها بتواند خاطراتی برای مرور داشته باشد.
از اینها گذشته سعی میکنم نیکه را راضی کنم در همین مرکز، جای یکی از کارکنان مشغول به کار شود. البته کار چندان آسانی نیست. ابتدا باید رئیس را راضی کنم. بعد آن به نیکه خواهم گفت. هر چند از همین الان میدانم بعضی از همکاران شائبههایی پشت سر من و آقای آلخاندرو و رئیس سرهم خواهند کرد، اما هیچ کدام از حرفها برایم اهمیتی ندارد. اگر این چیزی که میخواهم اتفاق بیافتد دیگر نیکه را بیشتراز قبل میتوانم کنارم داشته باشم. او هم مجبور نخواهد بود برای تامین خرج خانه و پدرش به دستمزدهای گاه و بیگاه دل ببندد. اما آنطور که از لابه لای حرفهای آقای آلخاندرو دستگیرم شده است، پدر راضی به مشغول شدن دخترش در چنین جایی نیست. او به چیزهایی عجیبی باور دارد، به اینکه پیری واگیردار است و نمیخواهد دختر جوانش طراوت و زیباییاش را در چنین جایی از دست بدهد. البته فکر اینها را هم کردهام. آقای آلخاندرو که قرار نیست متوجه حضور نیکه شود. کافی است نیکه پیش او حرف نزند. من هم بجای نیکه او را آرلت صدا میزنم.
یا چه میدانم سالومه یا سلنا. این که آقای آلخاندرو جایی را نمیبیند، کار را برایمان آسانتر میکند. البته همه اینها بافتهی ذهن مناند. در واقع این همان چیزی است که پیشتر میگفتم، با دست پس میزنم و با پا پیش میکشم.
قبل از خواب وقتی به آمدن نیکه فکر میکنم، تصویری از آینده را میبینم، جایی که من و نیکه نه یک تیکش و ظرفشور بلکه مدیر مرکز نگهداری از انسانها هستیم. مرکزی که مراجعیناش نه تنها سالمندان بلکه کودک و نوجوانان نیز است. این چیزها را حتی خود نیکه هم خبر ندارد. البته ممکن است نیکه با چنین رویابافیهایی موافق نباشد. به هر حال آدمها هر کدام به چیزهایی بسنده میکنند، گاهی آن چیز میتواند همان یک وعدهی غذایی باشد که بعد آخرین قاشقش در دلت میگویی هیچ چیزی بهتر از این لذتبخش نیست. حالا همه این چیزها را گفتم تا به این جا برسم که من برگشت به طبیعت را جایی یا زمانی مییابم که غوطهور در بالاترین حجم از لذتام.