۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دیه‌گو» ثبت شده است

بداهه‌نویسی شماره پنج

بداهه‌نویسی برای موسیقی؛

امروز هفت روز از آخرین دیدار من و نیکه می‌گذرد. فکر می‌کنم همین فردا دیگر موقع آن رسیده باشد که نیکه به پدرش سر بزند. این اولین باری است که خبری از اون نیست. او چهارشنبه‌ها ساعت ده صبح به مرکز می‌رسید، بسته‌هایی که برای‌مان آورده بود را کناری می‌گذاشت و یکراست به سمت اتاق پدرش می‌رفت. حالا اوضاع کمی از آن حالت یکنواختی که داشت خارج شده است، اگر فردا نیاید، باید کاری بکنم. از آن کارهای دردسر دار که خیلی حوصله‌اش را ندارم، از آن ناز کشیدن‌های لعنتی. البته از کجا معلوم که بخاطر حرف‌های من پیدایش نیست. من دنبالش نمی‌روم، به هر حال با این کار، با همین سکوتم به نحوی با حرف‌هایی که به او گفته‌ام همخوانی دارم. قرار نیست از دل این تاخیرهای عادی و روزمره مسئله‌ای درشت بسازم. منتظر می‌مانم تا سروکله‌اش پیدا شود. زنگ نمی‌زنم. پیام نمی‌دهم. توقع دارم او هم کاری نکند. با این وضعیت هر دوی‌مان به چیزی امیدوار نخواهیم بود. یادمان خواهد ماند که ما فقط دو دوست هستیم که از قضا محبتی آشکار و نهان به یکدیگر داریم. البته اگر آقای آلخاندرو این وسط نگران چیزی باشد مجبورم به خواسته‌شان عمل کنم. اما این‌طور که بنظر می‌رسد، آقای آلخاندرو از غیبت نیکه خبر داشته است. برای همین هیچ غم به ابرو نیاورده است. احتمال می‌دهم نیکه به یک سفر چند روزه رفته است. یک سفر کوتاه که هیچ برنامه‌ای برایش نداشته است. که اگر برنامه‌ای از قبل چیده شده بود من را باخبر می‌کرد. حالا نه اینکه نگذارد نگرانش شوم بلکه با این کارش می‌دانستم که باید منتظر نمانم. حالا هم منتظر کسی نیستم، به هر حال وقتی آدم کاری چیزی را برای مدتی سر یک ساعت انجام می‌دهد جای خالی آن کار یا چیز یا آدم به این راحتی‌ها پر نمی‌شود، آدم فکر و ذهنش همه جا می‌رود تا طوری با این وضعیت نصفه و نیمه روبرو شود. هر چیزی جز آن چیز را بگذاری باز ذهنت تو را به مسافت‌های طولانی می‌کشد و می‌برد. یکهو به خودت می‌آیی و می‌بینی در سنگفرش‌های خیابانی زیبا با نیکه قدم میزنی. این خلأ با هیچ چیز پر نمی‌شود. حالا فردا که بیاید می‌نشینم و دوباره سعی‌ام را به کار می‌گیرم تا همه‌ی حرف‌ها را دوباره به او بگویم. فکر می‌کنم نیکه بدِ منظور من را گرفته و خواسته بیشتر از این خودش را پیش من و دیگران و پدرش کوچک نکند. 

امیدوارم این نیامدن سبب خیر شود، در این چند روز دوباره از رئیس خواسته‌‌ام تا جواب نامه‌ی درخواستم را بدهند. البته که رئیس کمی آدم تند و محافظه‌کاری‌ است اما می‌شود‌ به راهش آورد. کافی است روی ضعف رخت‌شوی خانه تمرکز کنم. به هر حال با آمدن یک نیروی سرحال می‌شود وضعیت ملافه‌ها و لباس‌ها را بهتر از این چیزی که هست درآورد. 

حالا که نیکه پدرش را به مرکز سپرده است، روزها و شب‌های زیادی برای خلوت کردن با خودش دارد، می‌دانم وقتی جایی دراز می‌کشد هنوز به حرف‌های نسنحیده و گستاخانه من فکر می‌کند، حتی اگر در دلش به من حق بدهد، باز انتظار نداشت من این حرف‌ها را همین‌قدر رک و پوست کننده بگویم. 

نیکه آدم ساختن و سوختن است. این چیز در مورد او نه یک فرض بلکه چیزی است که بارها از پس آن برآمده است. او همه‌ی این سال‌ها که مادرش را از دست داده، عصای دست پدرش بوده است. هر چند پوست صورتش دیگر آن طراوت قبل‌ها را ندارد. اما اراده‌اش برای پس نکشیدن در تمام این سال‌ها تحسین برانگیز است.

اکنون که در اتاقم لم داده‌ام، پیکره‌ای خیالی از تن نیکه مقابلم راه می‌رود، انگار دلش شور می‌زند که زندگی‌اش را چطور سامان دهد. هر چقدر برایش دست تکان می‌دهم که بنشیند تا حرف‌هایم را بگویم، نمی‌بیند، هی دور خودش می‌چرخد، با این جور آدم‌ها که این‌قدر انگیزه دارند نمی‌شود از درد و رنج و فقدان صحبت کرد. آنها درد و رنج و انگیزه را توأمان دارند. همیشه آلاخون‌والاخونند، یکجا بند نمی‌شوند. 

انسان بی‌چاره با اینکه با جفت چشم‌های خودش می‌بیند که این دنیا چقدر زود رنگ می‌بازد باز گوشش به این حرف‌ها بدهکار نیست، این چیزها را من زودتر از سن و سالم فهمیده‌ام، این پیرمردها گاهی حرف‌هایی می‌زنند که کلمه به کلمه‌اش آدم را از جا بدر می‌کنند. گاهی به سرم می‌زند صداهای‌شان را ضبط کنم و سر فرصت از لای همه‌ی حرف‌های خوب و بدشان چیزهایی را سوا کنم و داخل یک کتاب بگنجانم. به نظرم تا کنون هیچکدام از مرکز‌ها چنین ایده‌ای نداشته‌اند. حد بالای ایده‌های آنان این است که در حیاط مرکز پیشنهاد حمام آفتاب بدهند. 

البته اکنون کمی احساس پشیمانی می‌کنم. اگر نیکه بلایی سر خودش بیاورد، آلخاندرو پیر از غصه دق خواهد کرد. لابد بعد از آلخاندرو نوبت من هم می‌رسد. هر چند بعد از آن همه سال دوری چیزیم نشد اما در این مدت کم با این اوضاع بدنم ممکن است دیگر تحمل شنیدن خبر مرگ آدم‌‌ها را نداشته باشم. 


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۷ بهمن ۰۲

بداهه‌نویسی شماره چهار

بداهه‌نویسی برای جمله:

«سخت‌ترین کار دنیا این است که منطقی رفتار کنی؛ در حالی که احساسات دارد خفه‌ات می‌کند.» آخر سر این احساسات است که کارش را می‌کند، حالا کار خوب باشد یا بد. یعنی خیلی کم سراغ دارم که منطقِ آدم کار بدی کرده باشد. برمی‌گردم به همین چهار ماه پیش، که نیکه از پشت در یکهو جلوی چشمانم ظاهر شد، آن هم بعد چندین سال، حالا چطور می‌توانم در مقابل دختری که عشق دوران جوانی‌ام بود، مقاومت کنم. بله احساسات کارش را کرد. نیشم باز شد. عوض اینکه منطقی فکر کنم و این اتفاق نابهنگام را نوعی تصادف و زیرمجموعه احتمالات اقلیدوسی فرض کنم، آن را با همان منطقم طوری به خورد احساسات لطیفم دادم که همین یک ساعت پیش با نیکه در داخل یکی از اتاق‌ها خلوت کرده بودیم. در تمام آن لحظه‌های احساسی به گمان خودم کاملاً منطقی با ماجرا مواجه شده بودم، من تمام قصد و نیتم را به نیکه گفته‌ام، نمی خواهم ازدواج کنم، ولی خب حالا که بعد سال‌ها نیکه را دوباره یافته‌ام، بدک نیست کمی به یاد آن دوران کنار هم خوش بگذرانیم، البته تا زمانی که پدرش در مرکز بستری است، امیدوارم قبل از اینکه آقای آلخاندروا همین جا کفه‌ی مرگش را بگذارد، نیکه از روی منطق یا چه می‌دانم احساساتش تصمیم دیگری بگیرد و از این جا دور شود، به هر حال می‌ترسم کار دستم بدهد. من تا آن موقع می‌توانم برای او کاری در رخت‌شویخانه مرکز جور کنم. البته این را به او هم گفته‌ام، قول نمی‌دهم، سعی‌ام را می‌کنم، به هر حال رئیس مرکز هم گاهی از روی منطق و گاهی از روی احساسات تصمیم می‌گیرد. 

همین یک ساعت پیش، می‌دانستم که در بد مهلکه‌ای گیر افتاده‌ام. مرد جماعت حرارتش که بالا می‌رود، ممکن است زر مفت زیاد بزند. می‌تواند در آن واحد حتی به ازدواج هم فکر کند، می‌تواند سپر محکمی شود برای عبور از موانع زندگی، می‌تواند همه‌ی ناتوانایی‌های خودش و دختری را که دوست دارد، کول کند و برود. در چنین احوالی به یقین احساسات جولان می‌دهد. نمی‌شود با تن عریان زنی چشم دوخته باشی و از روی منطق کفه‌های ترازو را خیره کنی، چون چیزهای مهم‌تر و ملموس‌تری پیش رویت قرار دارند که شاید این آخرین باری باشد که زندگی از این جنس جورش به تو رو کرده باشد. برای همین می‌گویم، احساسات غالباً کارش را می‌کند. حالا نیکه دختر حواس جمعی است. انگار منطق من را داخل مغز نیکه گذاشته‌اند. هر چقدر من، به دور احساسات می‌پیچم و کار دست هر دویمان می‌دهم، نیکه با چابکی جلوی خیلی از آن‌ها را می‌گیرد. آن لحظه که دیگر من به هزار درجه فارنهایت رسیده‌ام، هیچ کس جلودارم نیست، حتی اگر به فرض رئیس مرکز در را باز کند و من و نیکه را در حالت بالا و پایین، پشت و رو ببیند از روی همان باروتی که ششلول احساساتم را پر کرده است، جوابشان را می‌دهم، همه چیز بین‌مان را فاش می‌کنم. به هر حال که یک روزی باید این کار را بکنم. البته من که قصدم جدی نیست و این ها همه چیزهایی است که آدم وقتی می‌خوابد، منطق و احساسات خوراک خوابش می‌شود. عین داور فوتبال آن وسط می‌نشینی و بین این دو زبان نفهم قضاوت می‌کنی. آدم در این جور مواقع همه چیز را به هم می‌دوزد تا شاید کمی بتواند خودش را آدم متعادلی جلوه دهد، ولی به هر حال انسان هم حیوان است. یعنی دست کم نصف وجودمان شبیه به میمون‌ها است و نصف دیگرش شبیه باقی حیوانات، توفیرش این است که کمی عقل و حواس بیشتری داریم، آن هم به درد ما آدم‌های بخت برگشته‌ی مفلوک نمی‌خورد. 

همین یک ساعت پیش، تازه داشتم با نیکه گرم می‌گرفتم، که از بلندگوهای مرکز، اسم نیکه را صدا زدند؛ "خانم نیکه آلخاندرو" این اولین باری بود که یک نفر از ملاقات کننده‌ها را پیج می‌کردند، تازه آن ها از کجا می‌دانستند نیکه هنوز در مرکز است. تمام نقشه‌هایم هدر شده بود، فکر می‌کردم همه از داستان بین من و نیکه باخبر شده اند. امیدوار بودم رئیس چیزی نفهیمده باشد، و الا نیکه که سهل است خودم را هم بیرون می انداخت. از این پناهگاه ابدی. نیکه بلافاصله که سیگنال اول بلندگو را شنید از جایش پرید، حالا من کمی به این صداها عادت داشتم، واکنش خاصی نداشتم، کفش هایش را تند پوشید، انگار فهمیده بود قرار است صدایش بزنند، اسمش را که گفتند، سیخ ایستاد و با ترس به من خیره شد، طوری نگاهم می‌کرد انگار من چیزی را لو داده باشم، گفتم که آرام باشد، به هر حال ما که هنوز کاری نکرده‌ایم؛ "نگران نباش، من حلش می‌کنم" این را که به نیکه گفتم، داشتم برای رئیس قصه می‌بافتم، که این طور شد، نیکه آمد داخل اتاق من. اینها همه از ترس بود، والا ما که هنوز کاری نکرده بودیم، نهایتش همین بود که نیکه داخل اتاق کفش‌هایش را درآورده بود، آن هم جز من کسی ندیده بود که مدرک کند. مسئله اینجا بود که آن‌ها از او می‌پرسیدند؛" خانم آلخاندرو، شما قرار بود فقط یک ساعت پیش پدرتون باشید، کجا رفته بودین؟ می‌دونین اینجا مرکز نگهداری از سالمندانه و جای وقت گذرونی نیست!" و آخرش هم همه چیز را به من ربط می‌دادند، "شما با آقای دیه کاری دارین که تو یکی از اتاق‌ها به مدت بیش‌تر از نیم ساعت باهاش وقت گذروندین؟" و حتی بدتر از اینها ؛"شما آقای دیه رو دوست دارین و می‌خواین باهاش ازدواج کنین؟" و بدتر از اینها؛ "آقای آلخاندرو در جریان این ارتباط پنهانی شما هستن؟" و همین طور چوب می‌گذاشتن لای رابطه من و نیکه. آن موقع بود که دیگر هیچ چیزمان با منطق پیش نمی‌رفت، آن موقع بود که از سر احساسات تصمیم می‌گرفتم قید مرکز را بزنم و دست نیکه را بگیرم و از آنجا دور شویم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۹ بهمن ۰۲

بداهه‌نویسی شماره سه

بداهه‌نویسی برای جمله:

«مردم پشت سر خدا هم حرف می‌زنند... .» در اصل من از همان سال‌های اول زندگی‌ام که از خانواده طرد شدم و کنار آرلت به پستی و بلندی زندگی خوی گرفتم، پای مردم را از زندگی‌ام کوتاه کردم. قبل از آن در خانه‌ای که متعلق به پدر و مادرم بود، همسایگانی داشتیم که همیشه و همه جا حرف زندگی ما لغلغه‌ی دهان‌شان بود. گویی هیچ کار به‌خصوصی جز جوریدن کِبره‌های ناسور من، مادر و علی‌الخصوص پدر نداشتند. بالا و پایین آمدن از پله‌های آن آپارتمان بتنی همیشه چیزی بیشتر از یک زندگی عادی به من تحمیل می‌کرد. همسایه طبقه اول می‌گفت: «اینها همه تقصیر مرتیکه عیاش است، تو مواظب باش شبیه ش نشوی.» همسایه طبقه دوم طرف پدر را می‌گرفت: «زن‌ها همه‌شان اینطوراند، فکر می‌کنی من چرا این همه سال عذب موندم.» و همینطور تا طبقه آخر نصیحت و حرف بود که به سینه‌م سنجاق می‌شد. به خانه که می‌رسیدم همین حرف‌ها دور سرم می‌چرخید و دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. آن اواخر حتی گاهی می‌ترسیدم یکی از همان حرف‌ها پیش پدرم از زبانم بپرد، مثلاً وقتی لم داده و تلویزیون می‌بیند، یک آن به او بگویم: «عیاش.» بگویم: «عیاش، من قرار نیست مثل تو بشم.» به هر حال همه آن حرف‌ها یک جایی از زندگی‌ام سربرآورد، یک‌جایی همه آن را بدون اینکه بترسم با صدای بلند به زبان آوردم و خالی شدم.

آدم‌های حراف همیشه یک‌جایی از زندگی‌ام حضور داشته‌اند. حالا که مدتی است در مرکز مشغول کارم، همکارانی از این دست دارم. گویا ریخت و قیافه من بیشتر به این آدم‌های حرف‌خور می‌خورد. هر خدا بی‌خبری گزاره‌هایی برای پیمودن راه سعادت به من تحویل می‌دهد. غافل از آن که هیچ کدام از واقعیت زندگی‌ام خبر ندارند. من حتی در این مورد به رئیس هم دروغ گفته‌ام، در مورد خانواده‌ام و آنچه بر من گذاشته است. همگی فکر می‌کنند یک بخت برگشته مفلوکم که از سر ناچاری به کار یدی رضایت داده‌ام. البته که همین‌طور است. من یک چهل ساله‌ی بخت برگشته مفلوکم که از سر ناچاری به آخرین پناهگاهم چنگ زده‌ام. حالا این حرف‌های بی‌پدر مردم که همه جا پخش و پلا شده‌اند، جایی تا سر حد مرگ آدم را به صلابه می‌بندند. همین که در پناهگاه پشت سر من و نیکه و آقای آلخاندرو حرف‌هایی گفته می‌شود، از آن جور حرف‌های بی سر وته است که همین همکاران بی‌شرف از خودشان در می‌آورند. این که آقای آلخاندرو کور نیست و در حقیقت این کارها برای مظلوم‌نمایی است و آن خانمی که هر هفته به ملاقات او می‌آید، معشوقه‌ی دیه است و همه این کارها جز نقشه‌ای برای به دست گرفتن مرکز نیست. البته دور از انصاف است که خبط و خطاهای خودم را نگویم. من قبل از این که این حرف‌ها و حتی قبل از اینکه پای نیکه و پدرش به مرکز باز شود به همه در مورد رویاهای خودم چیزهایی گفته بودم. اینکه دوست دارم روزی خودم جایی شبیه مرکز را مدیریت کنم. آنها از رفتار‌های خیرخواهانه و از سر احساس مسئولیتم حرف‌هایی به دمم بسته‌اند که مرغ شکم پر خنده‌اش می‌گیرد. هر چند اصل این رویابافی من سرجای خودش است اما در این حد هم نقشه‌ای زیر سرم ندارم. شاید تنها نقشه‌ام این باشد که تا آخر عمرم از این ساختمان بتنی جم نخورم، به هر حال اینجا پناهگاه ابدی من است.

ماجرا آنجایی آدم را از کوره به در می‌کند که نیکه شروع می‌کند آمار همه‌ی این حرف‌های بی‌پایه و اساس را یک به یک از من می‌پرسد. البته که اغلب به خاطر پدرش است اما گاهی به نظر زیاده روی می‌کند. مثلاً در مورد خفگی آقای کوردوبا در استخر، حرف‌هایی بین مردم رد وبدل می‌شد که اغلب کار مراکز رقیب بود. اینکه آقای کوردوبا توسط یکی از کارکنان مرکز زیر آب خفه شده است و اینها همه خواست و اراده خود آقای کوردوبا بوده است. چرندهای این شکلی به قدری با جزئیات گزارش می‌شود که گاهی آدم خودش باورشان می‌کند. هر چند من خودم شاهد خفگی آقای کوردوبا بودم. آقای کوردوبا چند بار قبل آن هم از دم خفگی برگشته بود، او هر بار زنش را مقصر می‌دانست، معلوم بود که پرت و پلا می‌گوید؛ چطور می‌شود وقتی یکی کنار آب استخر پاهایش را در آب فرو برده است، زنی زیرآبی به او نزدیک شود و از پاهایش بگیرد و ببرد در قعر استخر آنقدری نگه‌ش دارد و ول نکند تا پیرمرد نفسش تمام شود. کوردوبای پیر داستان خوبی سرهم می‌کرد. اما واقعا برای من جالب بود که چطور می‌توانست تصاویر این شکلی را بدون اینکه اتفاق افتاده باشند، اینطور با یقین به دیگران بازگو کند. همین حرف‌های آقای کوردوبا تا ماه ها ول کن من نبود. همیشه فکر می‌کردم پیرزنی در قعر استخر روی تختی دراز کشیده و آنجا زندگی می‌کند و هر باری که آقای کوردوبا به استخر می‌رود، با صدای بلند از زیر آب صدایش می‌زند که برود پیش‌اش، اما آقای کوردوبا فقط جرات این را دارد که پاهایش را تا زانو در آب فرو برد، به خاطر همین مسئله است که پیرزن مردش را با زور بازوی خودش پایین می‌کشد و آنقدری کنار خودش نگه می‌دارد تا این آخرین باری باشد که او را ترک می‌کند. بخاطر همین حرف‌ها، پیرمردهای دیگر زیاد علاقه‌ای به آب تنی در استخر مرکز ندارند، همه گویا جان‌شان را بیشتر دوست دارند. همین رئیس‌مان قبل از ماجراهای آقای کوردوبا بعد از ظهر مایو تن‌اش می‌کرد و یک ساعتی در آب غوطه‌ور می‌شد، از آن موقع به بعد، که داخل همه‌ی پرونده‌ها داستان عجیب آقای کوردوبا را خوانده، چشم و گوشش از آب این ماجرا پرشده و دیگر از همه این چیزها فراری شده. در مورد ماجرای رویابافی من و نیکه هم هنوز جوابی نداده است. نامه‌ای برایش نوشته‌ام و وضعیت نیکه را برایش توصیف کرده‌ام. سعی کردم مسئله‌ را به نحوی حاد و اضطراری جلوه دهم تا بلکه از فکرها و تصورات مغشوشی که دیگران از ارتباط من با نیکه به او رسانده‌اند دست بکشد. هر چند حضور پدر نیکه در مرکز، دلیل محکمی برای حضور مرتب نیکه درمرکز است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۸ بهمن ۰۲

بداهه‌نویسی شماره دو

بداهه‌نویسی برای جمله؛
«یکی از اولین شروط سعادت این است که پیوند میان انسان و طبیعت هرگز قطع نشود.» قطع نشود، قطع نشود. دورتر که می‌ایستم. پیکره‌ی خالی زندگی‌ام را محصور در بنایی بتنی می‌یابم. در نقطه‌ای گم شده، در آخرین جای نفس کشیدن انسان، در مرکز نگهداری از پیر پاتال‌های یک شهر. حالا که چهار دهه از زندگی‌ام را پشت سر گذاشته‌ام، ایستادان در نقطه‌ای نزدیک به آخرین پناهگاهم، آزاردهنده است. در این نمایی که از دور بهتر می‌توانم تشخیص دهم میان مرگ و زندگی در تلاطمم. میان نیکه و مرکز. هر چند می‌دانم اگر با نیکه تصمیمی برای زندگی مشترک‌مان داشته باشیم، شغل مناسبی جز اینجا برای من وجود نخواهد داشت. نیکه برعکس من آدم اجتماع است. با اینکه کم حرف می‌زند اما می‌تواند تعامل‌های موثری با آدم‌های جورواجور داشته باشد. من اما آنطور که خیلی‌ها فکر می‌کنند نیستم. من دو نفرم. یکی از من در راهروی مرکز تی می‌کشد و سر زبان‌دار و اهل مزاح است و می‌تواند برای ساعت‌ها پای وراجی‌های مغزهای تعطیل و اسقاطی پیرمردها بنشید. آن دیگری اما، تا وارد اتاق استراحتش می‌شود، تا در را پشت سرش می‌بندد، می‌شود دیه‌گوی جوان بیست و چند ساله. می‌رود توی خودش، لایه لایه دردهایش روی هم انباشت می‌شوند و همین طور تا خود صبح تا وقتی که یکی از پیرمردها -معمولاً آقای آلخاندرو- در بزند. همه‌ی آن حجم انبوه یاس و رنجی که به فزونی گذاشته است در آن واحد رنگ می‌بازد و منِ یونیفورم پوشِ مرکز وارد عمل می‌شود.
گویی همه‌ی آدم‌ها در تمام طول سال‌های زندگی مشقت بارشان، به دنبال چیزی یا جایی برای پناه گرفتن‌اند. گویی از چیزی می‌ترسند. یا از وقوع پیشامدی واهمه دارند، برای همین فیلسوف‌ها و هنرمندان هر کدام به نحوی با پیش کشیدن استدلال‌ها و فرضیه‌ها و تصاویر صد من یه قاز از این ترس هولناک طفره می‌روند. برای من طبیعت همان ترس و واهمه‌ای است که هیچ چیز سرش نمی‌شود. نه می‌شنود و نه وقعی به حرف‌هایت می‌گذارد. سنگی است که از عقب‌ات غلتان سر رسیده است و همین‌طور کار خودش را پیش می‌برد. حالا طبیعت یا تقدیر، اینها برای من یک چیزاند. چیزهایی که دمار از روزگار آدم در می‌آورند. همان‌طور که مادر و پدرم را به جان هم انداخت، رابطه من و نیکه را هم از همان نوجوانی‌مان که هنوز نمی‌دانستیم عشق و عاشقی چیست، طوری شلم شوربا کرده است که اکنون من اندر خم یافتن چاره‌ای برای کنار آمدن با اقتضای تقدیر ترجیح داده‌ام دست به دست تقدیر بلند نشوم و سرم را پایین بیندازم و در جای متروک و کم‌رونقی همچون مرکز نگهداری از سالمندان پناه بگیرم.
بقیه هم همینطو‌راند. همین آقای آلخاندرو، یا آقای کوردوبا. مگر طبیعت چه طلبی از آنها داشته که یکی یکی دخلشان را در می‌آورد. فکر کردن به اینکه بعد از همه‌ی این اصرارها و اشتیاق‌ها برای نفس کشیدن و زندگی کردن و گشتن و ولع غذا خوردن آخر سر جایی به بی‌رحمانه‌ترین حالت ممکن پس گرفته خواهند شد چیز عجیبی است. در ازای همه آن فاکتورهای پرداخت شده برای زندگی کردن، آخر سر چیزی نامرئی به جانت نفوذ می‌کند و بالاخره به وقتش متقاعدت می‌کند که دیگر تمام است. به همین راحتی! حالا به نظر بهترین جا برای ایستادن و نظاره‌گر بودن این چرخه‌ی بی‌بازگشت همین مرکز است.
اغلب برای گذران ساعت‌های فراغت بعد از سرو ناهار، لخت می‌شوم و گوشه‌ای از استخر پاهایم را داخل آب فرو می‌کنم. در همین حد هم لذت‌بخش است. به خودم قبولانده‌ام چیزی فراتر از این موقعیت نصیبم نخواهد شد. مگر چند در صد از آدم‌های این شهرمی‌توانند بعد از یک دل سیر غذا خوردن تنی به آب بزنند. هر چند نیکه این چیزها را می‌گذارد پای سواستفاده من از اعتماد مرکز، اما به هر حال آدم گاهی دلش می‌خواهد خلاف آمد چیزهایی رفتار کند و حداقل بعدها بتواند خاطراتی برای مرور داشته باشد.
از اینها گذشته سعی می‌کنم نیکه را راضی کنم در همین مرکز، جای یکی از کارکنان مشغول به کار شود. البته کار چندان آسانی نیست. ابتدا باید رئیس را راضی کنم. بعد آن به نیکه خواهم گفت. هر چند از همین الان می‌دانم بعضی از همکاران شائبه‌هایی پشت سر من و آقای آلخاندرو و رئیس سرهم خواهند کرد، اما هیچ کدام از حرف‌ها برایم اهمیتی ندارد. اگر این چیزی که می‌خواهم اتفاق بیافتد دیگر نیکه را بیش‌تراز قبل می‌تو‌‌انم کنارم داشته باشم. او هم مجبور نخواهد بود برای تامین خرج خانه و پدرش به دستمزدهای گاه و بی‌گاه دل ببندد. اما آنطور که از لابه لای حرف‌های آقای آلخاندرو دستگیرم شده است، پدر راضی به مشغول شدن دخترش در چنین جایی نیست. او به چیزهایی عجیبی باور دارد، به اینکه پیری واگیردار است و نمی‌خواهد دختر جوانش طراوت و زیبایی‌اش را در چنین جایی از دست بدهد. البته فکر این‌ها را هم کرده‌ام. آقای آلخاندرو که قرار نیست متوجه حضور نیکه شود. کافی است نیکه پیش او حرف نزند. من هم بجای نیکه او را آرلت صدا می‌زنم.
یا چه می‌دانم سالومه یا سلنا. این که آقای آلخاندرو جایی را نمی‌بیند، کار را برایمان آسان‌تر می‌کند. البته همه اینها بافته‌ی ذهن من‌اند. در واقع این همان چیزی است که پیش‌تر می‌گفتم، با دست پس می‌زنم و با پا پیش می‌کشم.
قبل از خواب وقتی به آمدن نیکه فکر می‌کنم، تصویری از آینده را می‌بینم، جایی که من و نیکه نه یک تی‌کش و ظرف‌شور بلکه مدیر مرکز نگهداری از انسان‌ها هستیم. مرکزی که مراجعین‌اش نه تنها سالمندان بلکه کودک و نوجوانان نیز است. این چیزها را حتی خود نیکه هم خبر ندارد. البته ممکن است نیکه با چنین رویابافی‌هایی موافق نباشد. به هر حال آدم‌ها هر کدام به چیزهایی بسنده می‌کنند، گاهی آن چیز می‌تواند همان یک وعده‌ی غذایی باشد که بعد آخرین قاشقش در دلت می‌گویی هیچ چیزی بهتر از این لذت‌بخش نیست. حالا همه این چیزها را گفتم تا به این جا برسم که من برگشت به طبیعت را جایی یا زمانی می‌یابم که غوطه‌ور در بالاترین حجم از لذت‌ام.
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲ بهمن ۰۲

بداهه‌نویسی شماره یک

بداهه‌نویسی برای جمله:
"چرا نمی شود؟ دیگر نمی توانستم کسی را دوست بدارم؛ چون - تکرار می‌کنم- عشق برای من به معنای سلطه و زورگویی و برتری اخلاقی داشتن است."، گاهی به شک و گاهی به یقین به ریشه‌های چنین وضعیت موهومی پی‌ می‌برم. به هر حال با داشتن آنچنان پدر بی‌رحم و آن چنان مادر مظلومی تشخیص این فضای روانی حاکم کار سختی نیست. البته شاید هیچ‌وقت رودرروی نیکه چنین مهملاتی را نگفته ام. اما چاره‌ای نیست، دیر یا زود یا از زبانم بیرون خواهد کشید یا از طرز رفتارم. بیش تر که سکوت می‌کند گویی قبای موجودی مرموز به تن کرده است. خیره به جزئیات چهره و بدنت نگاه می‌کند. سکوت می‌کند و طوری به این کارش ادامه می‌دهد تا میانمان فاصله بیافتد. به قدری طاقت فرسا که خودم را داخل چاهی در ظلمات تصور می‌کنم. دوست دارم راه مواجه با چنین چیزی را کشف کنم. برای همین اغلب من سوال‌های پی در پی و خط و ربط‌دار می‌پرسم. او حتی برای پاسخ به سوال‌های من ابزاری جز زبان گشودن و کلام را ترجیح می‌دهد. او سرش را تکان می‌دهد یا به تبسم و مکث در باز و بسته کردن چشمانش، حرف من را تائید یا رد می‌کند. به هر حال یک جاهایی کم می‌آورد. گویی از تمام مواضع‌ش کنار می‌کشد و لب به سخن باز می‌کند. هر گاه چنین شده است، آن روز من احساس خوشبختی کرده‌ام و نیکه را بیش‌تر از قبل دوست داشته‌ام.
شاید برای رهایی از چنین چیزی راه‌های سخت‌گیرانه‌تری هم وجود داشته باشد. به هر حال با کمی زورگویی و تحت فشار قرار دادن نیکه می‌توانم شروطی برای ادامه دیدارهای گاه و بی‌گاه مان پیش بکشم. اما نه من این کاره‌ام و نه نیکه حقش این است. کشیدن نیکه به سمت چیزهایی که باب میل من است ایده افتضاحی است. او یا بهتر است بگویم ما لاجرم از سر چیزهای نامرئی مجبوریم این طرز گفتگو را تغییر دهیم. بله من در همه این چیزها که وقتی با یک دختر روبرو می‌شوی و قرار بر آن است که با او ملاقات کنی بی‌شباهت به پدرم نیستم. با دست پس می‌زنم و با پا پیش می‌کشم.
ملاقات من با نیکه به قدری امورعادی زندگی‌ام را مشغول خود کرده است که پیرمردها زبان به اعتراض و شکایت باز کرده‌اند. می‌گویند: «مثل قبل نیستی! عوض شدی! آقای دیه.» در فهم آنها هیچ شکی نیست. آنها به قدری پیراند و عمر کرده‌اند آدم فکر می‌کند عوض یک جان، چند جان در بدن دارند، آدم وقتی به حرف‌هایشان گوش می‌دهد فکر می‌کند نه هفتاد سال بلکه هفتصد سال عمر کرده‌اند. پیرمردها دوست دارند هر روز خدا من بر سر بالین‌شان حاضر شوم و همچون فرزندی صالح به اوامرشان گوش دهم. لگن‌های متعفن‌شان را خالی کنم و لیوان آب مخصوص دندان‌های مصنوعی‌شان را عوض کنم. هر چند همه این کارها چیزهایی‌اند که من در بدو ورودم به مرکز مورد به مورد آنها را پذیرفته‌ام و زیرشان امضا زده‌ام. پس نمی‌توانم از انجام چنین وظایفی شانه خالی کنم. اما آدمیزاد فرق این و آن را خیلی بهتر می‌داند. من مثل همه‌ی این روزهایی که در مرکز مشغول شده‌ام، لگن‌ها را خالی کرده‌ام، زمین را تی کشیده‌ام، تایم قرص را حتی برای یک روز جا نانداخته‌ام و هر بار تا جایی که مسئولیتم اجازه داده است برای بهتر شدن وضعیت مرکز پیش‌دستی کرده‌ام. من جای رئیس نامه‌ها را خوانده‌ام، جای مسئول پذیرش کار مراجعین گاه و بی‌وقت مرکز را راه انداخته‌ام و به کل نه اینکه آنجا را شبیه به خانه‌ی ابدی خودم می‌دانم، از جان و دل برایش انرژی صرف می‌کنم. اما صادقانه است که بگویم از زمانی که نیکه، یعنی از زمانی که دوباره پای نیکه در زندگی‌ام باز شده است، کمی تمرکزم را از دست داده‌ام.
تا اینجای کار همه چیز شبیه به داستان عاشق شدن یک بچه دبستانی است. دختری خوش بو و رنگ را در ردیف اول کلاس دیده‌ام و عاشقش شده‌ام. اما چنین نیست. اینکه من عاشق نیکه‌ام شکی درش نیست. اما این عشق چیزی عجیبی است، نه سر دارد و نه ته، همینطور کشیده می‌شود. یکبار فکر می‌کنی که به کلی همه چیز از دست رفته است و دیگر آن تن، با آن بو و رنگ را دیگر نخواهی یافت، اما به یکباره همچون سنگی که از بالای کوه می‌غلتد و به ناگاه در مسیر، پیش روی تو می‌افتد، به خود می‌آیی و می‌بینی همان است، همان تن، همان رنگ و همان بو.
پی بردن به راز چنین ماجرایی، از حدود توانایی من خارج است. چندین بار تلاش کردم تا سال‌های قدیم که من و نیکه نوجوان بودیم و عاشق را به یاد بیاورم. هر چند ادعا می‌کنم همه چیز آن دوران یادم مانده است، اما حضور نیکه به قدری در زندگی‌ام غوطه‌ور بوده است که هیچ نمی‌دانستم روزی قرار است، مکث کنم و به پشت سرم نگاهی بیاندازم. البته که من فراموش کارم. این اخلاقم هم خوب و هم بد. مثلاً چیزهایی است که می‌توانم به راحتی فراموش‌شان کنم. نه به طور ارادی بلکه غیرمحسوس و نامرئی. حتی گاهی برای خودم مایه سرگرمی است. در کنار این چیزها، آرلت را فراموش نمی‌کنم. زندگی سگی پدر و مادرم را فراموش نمی‌کنم.
به گمانم نیکه انگیزه بیشتری نسبت به من برای دوستی دوباره‌یمان دارد. هر چند سکوت‌های متعددش می‌تواند دلیلی برای این باشد، اما او این حرف‌ها را بارها و بارها میان سطرهای نانوشته‌ی نامه‌هایش جا داده است. من هنوز نتوانسته‌ام پاسخی برای نامه‌های او بنویسم. حتی یک پاراگراف. تنها زمانی که ملاقاتش می‌کنم. جمله‌هایی از نامه‌ی خودش را به یاد می‌آورم و در مقابل چشمانش بازگو می‌کنم. وقتی گوش می‌دهد گونه‌هایش سرخ می‌شود. سرش را طبق معمول پائین می‌اندازد. او هنوز همان نیکه نوجوانی‌مان است.
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۵ دی ۰۲