دیشب لای گلها خوابیدم. خوابیدهاید؟ تا به حال تجربهاش را داشتهاید که میان انبوهی از گلها خوابیده باشید؟ بوی گلها لای چربیهای مضاعف رگ و ریشه آدم جا باز میکند و رنگِ خون آدم را نارنجی میکند. غلظت التهابها و شکستها را میزداید. دیشب همان بوی معطر به اندازه چهار سال هر چه خواب پرت و پلا بود را شست و برد. آدم جدید نه، آدم تازهای شدهام. آرامم و تنها به اندازه یک آدم معمولی ذهنم درگیر زندگی روزمره است. اینها همه نشانههای خوبی برای صرف فعل زیستن در یک روز است. کاش خواهرزادهام این عادتاش را یادش نرود. همین گل کاشتنهای گاه و بیگاه را برای همهی آنهایی که دوستشان دارد انجام دهد. همانطور که گوشه به گوشهی اتاقم را گل چیده بود. با همان گلهای ستارهایِ نارنجی.