نمی‌دانم به کدام یک گوش کنم. به صدای قلبم یا به صدای آدم‌ها. گاهی که غده تنهایی در قلبم رگ و ریشه می‌دواند، دنبال نزدیک‌ترین صدا می‌گردم. صدایی که سمتش را می‌دانم. گاه می‌آید و گاه نمی‌آید. به تابلو نگاه می‌کنم. احتیاط می‌کنم و نزدیک می‌شوم. آن قدر به صدا نزدیک می‌شوم تا در آن خود را گم کنم. لحظه برخورد با صدا جایی‌ست که آدم منگ می‌شود. در آن لحظه می‌خواهم خلاف مسیری که آمده‌ام را طی کنم. نمی‌خواهم فاصله بگیرم. همچون بادی که بالای کوه به تنم می‌خورد. دوست دارم آن صدا را جذب تنم کنم. هر چند من با صدای خودم غریبم. اما همان صدای ناکوک را با صدایی که همیشه از یک سمت به گوشم می‌رسد، در هم می‌آمیزم و صدای روحم را می‌شنوم.

نوشتن از صدا کار سختی است. من چگونه می‌توانم شیرینی کیفیت یک صدا را با کلماتی که قبل از ظهر یک روز بد در کاسه سرم می‌جوشند، منتقل کنم؟ این صدا آنقدر ماندگار است که حتی وقتی که بی‌صدا کلماتش را می‌خوانی رنگ احوالش نورون‌های مغز آدم را پر می‌کند. این صدا آنقدر افیونی و بکر است که من را کله پا می‌کند. لابد هر کدام از ما آدم‌ها به صدایی وابسته‌ایم. بعضی‌ها به شنیدن صدای مادر، پدر، همسر و بچه‌ها و بعضی‌ها به صدای اشیاء یا حیوانات. دوست من به صدای خرخر گربه‌اش وابسته است. یا یونس به صدای پسرش. من به صدایی وابسته‌ام که در لحظه پاهایم را سست می‌کند و من را به سمت خودش می‌کشاند.

من از این چیزا حرف می‌زنم تا ارزش صدای آدم‌ها و اشیای دور و اطرافم را از نو بیابم. این چیزهایی که به کله‌ام چسبیده‌اند و رهایم نمی‌کنند شاید حرفی بر گفتن دارند. البته این یادداشت‌ها صدای خود آدم را در می‌آورد. این کلمات وقتی با صدای درون همگام می‌شوند معجزه می‌کنند.

حالا که به حروف روی کیبرد نگاه می‌کنم، به خودم می‌آیم و می‌بینم که صدایی نمی‌شنوم. انگار گاهی خودم صدای سرم را هل می‌دهم به سمت پیشانی به جایی نزدیکی چشم‌ها. جایی که اگر سکوت کردم صدای سرم را از مغز چشمم شنیده شود. تا مدام نیاز به سخنرانی و بلغور کلمه‌ها نباشد. هر چند من خودم را آدم گفتگو می‌دانم و در بدترین لحظه‌های زندگی‌ام -البته با نگاه امروزم هیچ بدترینی وجود نداشته- شروع کرده‌ام به حرف زدن. به واداشتن آدم‌ها به گفتن چیزهایی که سبک‌شان می‌کند. این روزها آدم‌های اهل گفتگو زیاد نیستند. یا بهتر است بگویم گفت و شنود، یا گفت و گوش. یکی بگویی و یکی بشنوی، یا حتی بیشتر. ما حوصله شنیدن صدای آدم‌های واقعی زندگی‌مان را نداریم. ولی صدای هر طبل توخالی را حفظ حفظیم. برای همین خیلی زود همین که تقی به توقی می‌خورد از همدیگر فاصله می‌گیرم. یا چیزهایی را به همدیگر نسبت می‌دهیم که با عقل جور در نمی‌آید. بعد پشیمان می‌شویم. حاصل این پشیمانی چیزی نیست جز یک حسرت. پلی که کوبیده‌ایم و دوباره ساختنش کار راحتی نیست.