وقتی بیشتر از هر آدمی خودخواه به نظر میام، میتونم تا صد سال تنهایی زندگی کنم. ولی این تنهایی، صد سال سیاهه. هر لحظهاش سیاهه. از خودم که فاصله میگیرم، میبینم میتونم بیشتر از صد سال توی این نکبت دووم بیارم... اما آدم که همیشه بیشتر از هر آدمی خودخواه نیست. یههو یکی سر راهت سبز میشه، بعد میفهمی چقدر خودخواه بودی! اون موقع که دیگه خودخواه نیستم، بازم زندگی سیاهه. انقدر سیاه که نمیتونم بیشتر از نیم ساعت توی کافهی یمن بشینم و کاپوچینو بخورم. همونجا فکر میکنم دارم از این دنیا و آدماش جدا میشم. به خودم میگم شاید این سبک زندگی برای کسی که دنبال هنر میدوه، ترجیح داده شه... ولی آخه سیاهه، خیلی سیاه.
اینطوری که اگه چند ساعت با کسی همکلام نشم، صدام میگیره. کسی که ندونه، فکر میکنه صد سال خوابیدم و تارهای صوتیم خاصیتشون رو از دست دادن. خودم با خودم درگیرم. نمیدونم چمه. بعضی وقتها که دارم یکی از تجربههامو برای دوستم تعریف میکنم، مچ خودمو میگیرم، یه سیلی میزنم زیر گوش خودم و میگم: «شازده، کی صلاحیتشو بهت داده؟» برای همین دیگه کمحرف شدم. یا اگه زیاد هم حرف بزنم، محدودش میکنم به تئاتر. یا ترجیح میدم توی یه کافهی خلوت، بیصدا بشینم و بیست و چند دقیقه به یه نقطه زل بزنم.
از اینکه آدمها منو تو دنیای خودشون جا میدن، راستش خوشحال نمیشم. حتی اغلب فرار میکنم. از دست آدما تا جایی که زورم برسه فرار میکنم، ولی اونا تعدادشون خیلی زیاده. اونا همهجا هستن. آدمها، چارچوبها، خط قرمزا... همهی اینا دمار از روزگارم درمیارن و یه زندگی کوچیک و ساده و سرحال رو ازم میگیرن. تا ازشون دور میشم و برمیگردم به پیلهی خودم، دوباره به همون آدما فکر میکنم. و روزگار من اینطور میگذره... آدمهایی که شاید دو ماه یا دو سال بعد، هیچ ارتباطی باهاشون نداشته باشم. ولی خیلی وقتها بهشون فکر میکنم. البته میدونم بخشی از این فکر و خیال، بهخاطر اینه که من لعنتی نمیتونم از زیر بار کمالطلبی شونه خالی کنم. نمیخوام تو هیچ لاین معیوبی پا بذارم. یا اگه گذاشتم، خودم درستش کنم. و این برای منی که عمرم تو یه بازهی پنجاه تا شصت ساله خلاصه میشه، خیلی سخته و عذابآور. چون آدما زیاد به حرفهات گوش نمیدن، کار خودشونو میکنن. اونا، برخلاف گفتههاشون، واقعاً دوست ندارن کسی چیزی بهشون دیکته کنه. دوست دارن همهچی رو خودشون تجربه کنن، بعد بگن: وای، عمرمون سر فلان چیز رفت!
و با همهی اینها، گاهی حس میکنم یه گوشه از ذهنم داره با یه خودِ دیگه حرف میزنه. یه خودِ خسته، ولی بیدار. یه صدای درونی که نمیگه "تحمل کن"، بلکه میپرسه "میخوای تا کی تحمل کنی؟" اون صدا، هرچند ضعیفه، ولی راست میگه. شاید قرار نیست همیشه تو این تونل بمونم. شاید نباید همهچیزو تنها بکشم. شاید یه روز، یه آدم نهخیلیخودخواه، از پشت پنجرهی همون کافهی یمن، لبخند بزنه و بگه: «میشه بیای اینطرف؟»ولی راستش رو بخوای، بیشتر وقتا منتظر اون آدم پشت پنجره نمیمونم. چون از یه جایی به بعد فهمیدم که هیچکس قرار نیست بیاد بپرسه «میشه بیای اینطرف؟» آدما اغلب خودشون اونطرف وایستادن و حواسشون نیست کسی شاید سالهاست داره از اینور شیشه نگاهشون میکنه. برای همین کمکم یاد گرفتم اون نگاه رو پس بگیرم. نه از سر غرور، از سر بقا. چون اگه آدم بخواد با چشم دوختن به یه پنجره زنده بمونه، تهش یا کور میشه یا دیوونه. و من دومیام. کور نشدم، فقط یهخورده دیوونهم. اونقدری که هنوز بعضی شبا به پنجرهی کافهی یمن زل میزنم، با اینکه میدونم هیچکس قرار نیست از اونطرف صدام کنه.
بعدش با خودم کلنجار میرم. میگم شاید باید خودم از جام بلند شم، شاید وقتشه برم اونطرف شیشه، حتی اگه پشتش کسی نباشه. اما پاهام سفت شدن به زمین، مثل ریشههای درختی که تصمیم گرفته دیگه رشد نکنه. فقط ایستاده، فقط مونده، بدون شوق، بدون هدف. یه وقتایی فکر میکنم شاید اینجوری میخوام به دنیا اعتراض کنم. با ساکت بودن، با نرفتن، با زل زدن به نقطهای که هیچکس نمیبینه. چون اگه قراره دیده نشم، پس لااقل خودم رو گم نکنم. همین یه دونه تصویرِ تار و خسته از خودم، تهِ فنجون سردِ کاپوچینو، بیشتر وقتا تنها چیزیه که مطمئنم واقعیه.
گوندهلیک ایشلریمی یازماغی فیکرین گاهدان ایتیریرم، بئله هئچ کئچمیشده یازیب قارالامامیشام کیمی گلیر. اؤز-اؤزومه دئیرم کی آخی ندن یازیم؟ نه قالیب کی یازماغینا هیجان صرف ائدیم. یاشاییشیما فیکرلهشیرم ، گون چیخانان تا گئجه واقتی اؤلو کیمی یئره سرلیب یاتماغیمنان یازیم یا ندن یازیم کی اولجه اؤزومی سونرا آیریسئنا اوخومالی گلسین. اولمور. بو حیات بیزی بیزدن بئزدیریب آلیب آپاریب. تکی هر کیمنن بیر قابیق قالیب. بو بوش جیلدلرین ایچینده سادهجه نفس چکیریق و بونون یازماغینا بیر دلیل یوخدور. نمنهدن یازیم من. احوالاتیم ائله یئدی گوندیر بیر باشا عینی سوشوب. نسه تزه بیر شیلر باش وئرمیب. ائله بیر حالدیر کی کئچمیشده ایزی قالان خاطیرهلرده اؤز تاثیرین الدن وئریب. بیر نئچه کومئدیا تاماشا باشیمدا صحنهیه چیخیر.
دئییه بیلرم کی نه هیجان یاشیرام نه سئوگی و نه راس گله سیرادان حادیثه. بئله قارقادا ماشینما سیچمیر، پیشیک قاباغیما چیخمیر، ایت چیمخیرمیر، دوشوندروجو مئساژ گلمیر و... گینه ده قایدیرام اتاقیما، گئجه چاغی ساعات بیر میزانی. یادداش دفترچهمی آچیرام، دیلیمی سئچیرم و گوزلریمی اکراندان چکیرم کی یازا بیلم. نئچه کلمه، نئچه جومله قوشورام. دالبا دال اؤزومه خاطیرلادیرام کی من گرک ایچیمدن گئچن درین حیسیّاتلاری اوزه چیخاردا بیلم. بونلاری کی یازیرام، یازیم سهولرله دولو، ایچینه پوخ گویدوغوم جملهلرله دولور. اینجیرم کی یازا بیلمیرم. یازماق آخرینجی شی دیر کی من الدن وئریرم. تکجه بو یازماقنان من اؤزومو دیری حس ائلیرم. یازماق یا یازماماق نه دیر بئله کی بوغازیمی دیدیر داغیدیر. نه دیر کی بئله آدامی ترسه یولار سالیر. اوردا تک بیراخیر و گینه ده ایستیر کی اونا ساری گئدهسن. یازا بیلمیرم و بو منی هر نهدن چوخ سئخیر. ایستیرم ائله یازام کی، سونو بوتون جاماعاتی تعجبلندیره، بیر سوژت تاپام یازام کی هامینی هاوالی ساخلیا، هامینین ایاغین یئردن اوزه، ترسه مذهب یارادئلانا اوخشیالار. من ایستیرم یازام یا یازمیام، اوتورام ائوده سونرا دورام یاتام. من یازا بیلمهسم، ایندی بو یازینی سیلهجییم. ائله سیلهجییم کی هئچ بیر حرفی، اولا بیلسین کی هئچ بیر ایزی قالمایا. من یازاجام. یازماسام سسیز سمیرسیز قالماغی باشارمیرام. آرتیق نه زاماناجان قورخو دالیندا گیزلنهجییم. من یازاجام. درین سوزلری آختاریب، قورجالیب، تاپیب، قوشوب یازاجام.
راه رفتن و خوابیدن این روزها رو با کدوم زبون و وقاحت قی کنم؟ با کدوم کلمهی دستنخورده؟! بعد از نوشتن چهارمین سال فیلوزوف فکر میکردم دیگه هیچ حرفی قرار نیست رسوب کنه، طبله ببنده رو پیشونیم و سرم سنگین شه. حالا ناغافل وقتی سرگرم مدیریت کرمهای زندگیام، به دیوار شعور و احساسم برمیخوره، یهو به خودم برمیگردم، جمع میشم تو خودم، آدمها رو از دوروبرم کم میکنم، میرم میخوابم، فردا صبح باز همه چی یادم رفته، باز نمیدونم به چه زبونی باید از خودم حرف بکشم. اون روز رسیده که با خودم نمیتونم حرف بزنم. این کار بیاثره انگار، چرا یه آدم حرف خودشو به خودش بگه، همهی این سالها گفتم، نشنید، چی شد؟ نوسان حال خوب و حال بد، این روزها رو برام عقیم کرده، هیچ چیز هیجانانگیزی باقی نمونده، همه چیز در حال فروریختنه. من با تمام سنگهایی که به دیوار مقاومتم خورده از ادامه دادن مسخشده بیزارم. از رسوندن، از آویزون شدن به زندگی که طاقت آدمها رو طاق میکنه خستهم.
خدا، من را از این پلشتیها دور کن. ایمانم به زمان را برگردان. آدمها را سرجای خودشان بنشان.
زور میزنم که نگویم. هیچ چیز نگویم و ننویسم. نکاشتهام. تخم امید زیر زبانم چال نکردهام. طفره میروم. اینگونه خودم را از دار مکافات کلمهها آزاد میکنم. کلمهها ارزانترین ماده برای کشیدن نعش آدم رنجدیدهاند. آدمها همه رنج دیدهاند. من کلمهها را دوست دارم. گاهی از آنها متنفرم. این چنین چیزها آدم را به زندگی دلخوش میکنند. گاهی زیادی نزدیکاند و گاهی مثل ماه مهر خیلی دور. آنها خودمختارند. من فکر میکنم پشت همهی این کلمهها ارادهی من است اما میدانید که من اشتباه میکنم. آنها در زمان مقرر سر میرسند. میتوانند سرریز شوند، بیاعتنا به تو و هر چه توی روح و روانت چیدهای، همه چیز را ببلعند و شاید از فرط کلمه خفهات کنند.
حالا که یک مرد سی و سه سالهام. حالا که برای چندمین بار تخم امیدم را کاشتهاند، بیمیل من. باید که پیش رفت. آدم خام. فکر میکند دیگر بعد از این همه داستان میتواند روی پای خودش بایستد.
دو ساعت دیگر میرسم اردبیل. پیچ پیچ سرچم و طلوع نسکافهای رنگ آن مغز آدم را پر از کلمه میکند. نمیدانم دلم گرفته است یا کم خوابیدهام. کله سحر ناله اتوبوس و ناله روحم توی هم رفتهاند. خالصانه. دوست دارم حرفهایی که این ماه نگفتهام را خلاصه کنم. مغزم بیخود درگیر چیدن کلمهها میشود. آنقدری ادامه پیدا میکند که آن دلتنگی بیامان یادم میرود.
اکنون به نوشتن فکر میکنم که قرار است به من کمک کند تا دوباره داستانهای زندگیام را، کهنهها و نوها را رونوشت کنم.
چه عکسی. چه چشمای دنبه و گندهای. آدم حسودیش میشه. خوشگل باشی و غمی نداشته باشی. حداقل غمت اینقدرا سنگین نباشه. نهایتاً مسئلهت این باشه که چرا از اون یکی نره خر بچه ندارم. یا چرا حقوق هم صنفیهامون تو پایانههای مسافربری و باربری توجهی بهش نمیشه. حالا عکسالعملت چیه؟ اینه که شلتاق بندازی و عرررررررررررررر. منم میخوام. میخوام تا آخر دنیا مقابل این پلشتای عرررررزشی عرررررررررررربده بکشم. کار دیگهای ازم ساخته نیست. مشت بندازم، باتوم کلفتو میکنن تو گوشم. گوشهی گودی رینگ تنگ تو تنگ، گرد و خاک میکنن، گه نخوری، گردن نگیری گلاویز میشن، گلوله بارون میکنن، گور میکنن، گوشوارههاتو، گردنبدنتو گرو میگیرن و گم میشن تا گمراهت کنن تویِ گردن شکستهی گورخرو.
حالا توی الاغ عررررررروسی بگیر من قر بدم. کرور کرور جماعت سفیه پر رو دورتو میگیرن و شاباش میدن تا دو سه تا مهرهی آخر کمرت هم از جا در بره و همهی قرو قمیشها بریزه وسط چهارراه امام. بعد عنتر بزرگ بیاد پشت بلندگو عرررریضه و یاوه در کنه و بگه: ای قرومساق عرصه سیمرغ نه جولانگه توست، عِرض خود میبری و زحمت ما میداری. البته قرومساق وقتی بعد حرف ندا بیاد، معنیش میشه قردهنده با ساق پا.
شبیهیم. ولی فرق من و تو اینه، تو هر جایی عشقت بکشه صداتو میندازی بیرون سرت، داد و بیداد میکنی، ملتم درکت میکنن و میگن سو نایس، حیوان نازنین، زبونبستهی دوست داشتنی. اما منِ بدبخت، پیرو ایدهی مردها که گریه نمیکنن، همهی این صداها رو با بالشت، توی سرم حبس میکنم و جیکمم در نمیاد. من میتونم ادای تو رو در بیارم و چهار دست و پا راه برم و عرعر کنم ولی تو نمیتونی عین من گند بزنی به زندگیت.
منه خر یه شب که اوضاع قاریشمیش بود و فکر میکردم دیگه بیشتراز این نمیتونم برای بدست آوردن کسی پامو پس و پیش کنم، بعد یه بگونگوی حسابی، جورناجوری توی فاز رفتم. فکر میکردم اگه بخوابم دیگه قرار نیست بیدار بشم. بدنم داشت کار خودشو میکرد. داشت دور خری که من باشم فنس میکشید و میخواست من همون تو بچرم و دیگه المشنگه درنیارم. با فاصلهی یه تن زنده، صاف صاف رو تخت دراز کشیده بودم، دستامو ضربدری رو سینهم گذشته بودم.عین ارمنیها، موهامو شونه کرده بودم، با لباسای امانتیِ تمیز، آخرین تصویرهای ذهنیمو مرور میکردم. تا خود صبح حتی با خودم حرف نزدم. با وسواس داشتم نفس کشیدن خودم و کسی که دیگه خر نبود رو میشمردم و گور خودمو و اون زندگی پرادعا رو میکندم. صبح که بیدار شدم، طبق معمول نمیتونستم خر نباشم. جلد خریتو پوشیدم و صداش زدم. اصولاً پسرا بیشتر به گونههای مختلف خر شبیهن تا دخترا. دخترا اصلاً برا یه سیاره دیگهن و ما نمیتونیم زبون همو بفهمیم.
تو میتونی اندازه یه عمر کار و بارت رو دوش بکشی و با خودت تا پای هیمالیا بری و من از شبکه مستند دوی مارتن تو رو ببینم که پای نازنیت رو از دهن شیر بیرون میکشی و له له میکنی تا به بقیه برسی. تو بیشتر از من مرد عملی.
تو کی هستی؟ همونی که همه جا میبینمت؟ همونی که میخوای تو این گند به این بزرگی پاتو بذاری جایی که من گذاشتم!
نمیدانم به کدام یک گوش کنم. به صدای قلبم یا به صدای آدمها. گاهی که غده تنهایی در قلبم رگ و ریشه میدواند، دنبال نزدیکترین صدا میگردم. صدایی که سمتش را میدانم. گاه میآید و گاه نمیآید. به تابلو نگاه میکنم. احتیاط میکنم و نزدیک میشوم. آن قدر به صدا نزدیک میشوم تا در آن خود را گم کنم. لحظه برخورد با صدا جاییست که آدم منگ میشود. در آن لحظه میخواهم خلاف مسیری که آمدهام را طی کنم. نمیخواهم فاصله بگیرم. همچون بادی که بالای کوه به تنم میخورد. دوست دارم آن صدا را جذب تنم کنم. هر چند من با صدای خودم غریبم. اما همان صدای ناکوک را با صدایی که همیشه از یک سمت به گوشم میرسد، در هم میآمیزم و صدای روحم را میشنوم.
نوشتن از صدا کار سختی است. من چگونه میتوانم شیرینی کیفیت یک صدا را با کلماتی که قبل از ظهر یک روز بد در کاسه سرم میجوشند، منتقل کنم؟ این صدا آنقدر ماندگار است که حتی وقتی که بیصدا کلماتش را میخوانی رنگ احوالش نورونهای مغز آدم را پر میکند. این صدا آنقدر افیونی و بکر است که من را کله پا میکند. لابد هر کدام از ما آدمها به صدایی وابستهایم. بعضیها به شنیدن صدای مادر، پدر، همسر و بچهها و بعضیها به صدای اشیاء یا حیوانات. دوست من به صدای خرخر گربهاش وابسته است. یا یونس به صدای پسرش. من به صدایی وابستهام که در لحظه پاهایم را سست میکند و من را به سمت خودش میکشاند.
من از این چیزا حرف میزنم تا ارزش صدای آدمها و اشیای دور و اطرافم را از نو بیابم. این چیزهایی که به کلهام چسبیدهاند و رهایم نمیکنند شاید حرفی بر گفتن دارند. البته این یادداشتها صدای خود آدم را در میآورد. این کلمات وقتی با صدای درون همگام میشوند معجزه میکنند.
حالا که به حروف روی کیبرد نگاه میکنم، به خودم میآیم و میبینم که صدایی نمیشنوم. انگار گاهی خودم صدای سرم را هل میدهم به سمت پیشانی به جایی نزدیکی چشمها. جایی که اگر سکوت کردم صدای سرم را از مغز چشمم شنیده شود. تا مدام نیاز به سخنرانی و بلغور کلمهها نباشد. هر چند من خودم را آدم گفتگو میدانم و در بدترین لحظههای زندگیام -البته با نگاه امروزم هیچ بدترینی وجود نداشته- شروع کردهام به حرف زدن. به واداشتن آدمها به گفتن چیزهایی که سبکشان میکند. این روزها آدمهای اهل گفتگو زیاد نیستند. یا بهتر است بگویم گفت و شنود، یا گفت و گوش. یکی بگویی و یکی بشنوی، یا حتی بیشتر. ما حوصله شنیدن صدای آدمهای واقعی زندگیمان را نداریم. ولی صدای هر طبل توخالی را حفظ حفظیم. برای همین خیلی زود همین که تقی به توقی میخورد از همدیگر فاصله میگیرم. یا چیزهایی را به همدیگر نسبت میدهیم که با عقل جور در نمیآید. بعد پشیمان میشویم. حاصل این پشیمانی چیزی نیست جز یک حسرت. پلی که کوبیدهایم و دوباره ساختنش کار راحتی نیست.
من تمام طول این باریکهی آسفالت را خوابیدم، سراسر سرچم را، کنارگذر زنجان را تا درآمدن صدای یوغور و بینزاکت راننده اتوبوس، من همیشهی خدا در طول همهی جادههای زندگیام خوابیدهام. گاهی بیدلیل به سوداهای عشق پشت کرده و خوابیدم، نادیده گرفتهام، لرزش تنم را برای خلوت خودم نگه داشتهام، من میان آرزوها و عشق به دخترکان پشت کردم. خوابیدم تا به آرزوهایم برسم. عشق دیگر جایی میان آرزوهایم ندارد. ما از مدار دلوقلوه دادنهای شبانه خارج شدهایم، زدهایم به شانهی خاکی جاده. صدای ما دیگر آن عیار تیرماه چند سال پیش را ندارد. ما به راحتی لای سیمهای مخابرات کم رنگ و عادی شدهایم، صدایمان خلوص ندارد. اسم همهی آنها نویز است. من نویز جدید در زندگیام یافتهام. نویزی برای عبور از کنار همهچیز. نویزی کر کننده، کور کننده. من یک نمایشنامهی بیپایان دارم که سالهاست به تنم زار میزند، میدانم آخر سر شبیه همهی چیزهایی که پیشپیش نوشتهام آن را تن میکنم. با هزار افسوس و حیرت میگویم؛ کاش چیز بهتری مینوشتم، کاش این همه افسار ذهنم را به باد نمیدادم. کاش این همه با کیوسکهای مرده همصدا نبودم.