هیچی ناگهان و بی‌خبر تغییر نمی‌کنه. قبل‌ترها برای خندیدن دنبال بهونه نبودی، اصلا مگه امکانش بود خیره‌ شیم به هم، بعد خندت نگیره. دیروز نخندیدی. بجز وقت خداحافظی. یه خنده مصنوعی تحویلم دادی. می‌خوام کمی خبیث باشم. می‌خوام بهت بگم آفرین؛ خوب منو دک کردی. از همه جا. از همه چیز. تو از خیلی وقت پیش همه اتفاق‌ها رو کنارهم چیده بودی، می‌دونستی کافیه آروم آروم راهو کج کنی، باهوشی تو، بودی. مرور بخش بخش خاطرات و روزهایی که باهم گذروندیم منو به این نقطه رسونده که تو می دونستی پارسال آخرین تولدیه که ما کنار همیم. آخرین کیکیه که دوتایی فوت می‌کنیم. یعنی دقیق‌تر اگه بخوام بگم، شهریورهمون سال، وقتی که یه سری کتاب و وسایل خونه رو دادی بهم و بقیه چیزارو بار نیسان کردیم و رفتی تهران. از اون موقع سازمون دیگه درست و حسابی کوک نشد. هر چند لحظه‌های خوبی داشتیم، شیرین و لذت‌بخش بود، اما گفتم که می‌خوام بر‌خلاف همه این سال‌ها یکم خودم نباشم. شاید عین تو نگاه منم به زندگی و رابطه تغییر کنه. اگه راهش اینه من انگار دارم موفق میشم. ولی حیف که اون من نیستم. ته دلم عاشقتم. حتی اگه تو هیچ رمقی برای دیدن من نداشته باشی. حتی اگه همه انتخاب منو زیر سوال ببرن، من باز دوست دارم. این دوست داشتن خالصه. چون هیچ نفعی توش نیست. فقط رنجه.