هیچی ناگهان و بیخبر تغییر نمیکنه. قبلترها برای خندیدن دنبال بهونه نبودی، اصلا مگه امکانش بود خیره شیم به هم، بعد خندت نگیره. دیروز نخندیدی. بجز وقت خداحافظی. یه خنده مصنوعی تحویلم دادی. میخوام کمی خبیث باشم. میخوام بهت بگم آفرین؛ خوب منو دک کردی. از همه جا. از همه چیز. تو از خیلی وقت پیش همه اتفاقها رو کنارهم چیده بودی، میدونستی کافیه آروم آروم راهو کج کنی، باهوشی تو، بودی. مرور بخش بخش خاطرات و روزهایی که باهم گذروندیم منو به این نقطه رسونده که تو می دونستی پارسال آخرین تولدیه که ما کنار همیم. آخرین کیکیه که دوتایی فوت میکنیم. یعنی دقیقتر اگه بخوام بگم، شهریورهمون سال، وقتی که یه سری کتاب و وسایل خونه رو دادی بهم و بقیه چیزارو بار نیسان کردیم و رفتی تهران. از اون موقع سازمون دیگه درست و حسابی کوک نشد. هر چند لحظههای خوبی داشتیم، شیرین و لذتبخش بود، اما گفتم که میخوام برخلاف همه این سالها یکم خودم نباشم. شاید عین تو نگاه منم به زندگی و رابطه تغییر کنه. اگه راهش اینه من انگار دارم موفق میشم. ولی حیف که اون من نیستم. ته دلم عاشقتم. حتی اگه تو هیچ رمقی برای دیدن من نداشته باشی. حتی اگه همه انتخاب منو زیر سوال ببرن، من باز دوست دارم. این دوست داشتن خالصه. چون هیچ نفعی توش نیست. فقط رنجه.
یادته میگفتم هنرمند جماعت باید بلد باشه خوب رنج بکشه، این رنج تو اثری که تولید میکنه خودش رو نشون میده، نشون داده، قیافهمو دیدی؟! قیافهتو دیدم. بیانصاف نیستم، تو هم رنج میکشی، یه نوع رنج. البته که گویا داری تلاش میکنی ازش فرار کنی، کجا؟ از خودت نمیتونی فرار کنی. هیچ کسی درمانی برای این رنج نداره، سراغ هر کسی بری، اسماعیل باشه یا ابراهیم، باز چاقویی که هیچ وقت قرار نیست گلوت رو ببره دردش باهاته. البته که دیگه بزرگ شدیم. اون آدمهای فانتزیِ تئاتری نیستیم. دیگه حقیقت زندگی با اون همه خط و خشهای درشت و ضخیمش سراغمون اومده. درد بدیه واقعا. دلبستن. درمانی هم نداره. بجز اینکه همونی که بهش دل بستی خودش رو برات تموم کنه. این یه الگوی ثابت شدهس. اگر تنفر ایجاد بشه، فراموشی کمی راحتتر اتفاق میافته. البته که یه راه دیگه هم داره، و اون چنگ انداختن به یک مخاطب خاص دیگهس. ولی بیا چپ بشینیم، راستشو بگیم. حال ما با این گزینههای دمدستی خوب نمیشه. یه آنی هست که مرتب میاد سراغمون و ما رو سوال پیچ میکنه. من قرار نیست هر لحظه سین جیم بشم. هر لحظه قرار نیست تقلای حذف تصاویر گذشته انرژی منو بگیره. دارم دنبال یه راهی برای این قضیه میگردم. فکر میکنم اگه پول کافی داشته باشم، اقامت یکی از شهرهای ایتالیا رو بگیرم. اونجا شهرها یه چیزایی دارن که می تونن منو غرق کنن، منو از این شهر بکشن بیرون. تو شهر افتضاحی رو برای زندگی انتخاب کردی، واقعا افتضاح. انتخاب اون شهر برابره با زندگی با یه فرد دیوانه. هر لحظهاش آسیبه. قبلا خیلی بهت گفتم. تو گوش ندادی، هیچ وقت. همه چیزدانی بودی برای خودت. شاید به زور تونستم چند بار خیلی کوتاه ازت انتقاد کنم. البته که نتیجهای نداشت جز قهر و فاصله گرفتن تو.
نمی دونم کی قراره به خودمون برگردیم. کاش که خیلی دیر نباشه. منم این نیستم که الان. توام اون نیستی که داری زندگیش میکنی. من تو رو خوب میفهمم. برای همین کسی جز من نمیتونه خوشبختت کنه. اینو خودت گفتی. و من یادمه. کی گفتی، کجا گفتی. چند بار گفتی. نه انگار راضی نمیشدی. خوشبخت بودن برات یه چیزی فراتر از دست یافتن معنوی بود. تو دنبال بزک دوزک دنیایی. شرط میبندم. نشستی و دخل وخرج منو حساب کردی، دیدی نمیشه، آره نمیشد که همیشه لوکس بود ولی میشد همیشه دل خوش بود و خندید. اینا چیزایی بودن که با پول و موقعیت به دست نمیان.
باشه من میسپرمت به خودت. خودت هر کاری میکنی بکن، دیگه به من مربوط نیست. من فقط بلدم غصه بخورم، مظلومنمایی بکنم. استعداد عجیبی دارم در اینکه بدبختترین و مظلومترین بشر روی زمین باشم. من همه این اتفاقها رو خودم خواستم، خودم انتخابت کردم. خودم اصرار کردم. خودم مقابلت زانو زدم پیشنهاد ازدواج دادم بهت. و من خودم بودم همون پسر سادهدلی که "بله" گفتنت باورش شده بود. نگو تو دل رحمتر از این حرفهایی. تو مهربونی. تو ملاحظه میکنی که حداقل وقتی قراره دلم بشکنه، تصورات و رویاهام از تعریف یه سری چیزای خوشگل خدشتهدار نشه. باشه، تو خوب. خندهداره. دیشب به خودم گفتم باید دوباره برم پیش مشاور. باید یکم بیشتر باهاش حرف بزنم. اونا خیلی بهتر میتونن منو از این جهل و سوءظن دربیارن. چقدر حرفها بوده که بهم نگفتی. پیش خودت فکر نمیکردی اگه یه روزی اینارو من به طریقی بفهمم چقدر بد میشه! این همه اتفاق پس و پیش خیلی تامل میخواد. امیدوارم با صبر ادامه بدیم. هر کی پی کارش باشه...