۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تنهایی» ثبت شده است

بوقلمون را چنگ بزن!

از داخل رادیوی محلی صدای مردی غمگین و سوزناک سوار بر ارتشی از جمله های مایوس و ناامید داستانش را شروع می کند و من تفاله های چای دیشب را دور می ریزم و از سر عادت لیوان هایمان را با چای خوش عطر پر می کنم، و به سوی اتاق روانه می شوم، در را به زحمت می گشایم دری که هر روز به بهانه دیدن تو بارها باز و بسته می شود و در هیاهوی این بلاتکلیفی، یک لیوان چای بهانه ای دندان گیر دستم می دهد تا یاد تو در صبح های سرخیز من بدرخشد. نگاهم را از آینه روی میز دور می کنم، نکند چهره رنگ پریده ام را ببینم و بار دیگر در گوشه ای از اتاق کز کنم... چقدر هوای خانه راکد و بی میل است، این فضای بی نفس توان از من می رباید و مرا روی دستبافی از تو رها می کند... دیگر هوس چای معطر را ندارم، تمام وجودم سرشار از عطر دست هایی ست که بر این فرش داراق زده است. و تیزی خرده شیشه ها بیشتر از سوزش چایی ست که بر دستانم چنگ زده است.

و مرد از داخل رادیو می گوید: بلند شو، اینجا خلوتی ست بی ادعا، اینجا کافه ای ست که به وقت عید فقط یک میز رزرو شده دارد، این در و دیوار این صندلی های چوبی میخ دار و یا آن بطری های خالی، خانواده مردی ست که کریسمس را همیشه با همان جمله تکراری تبریک می گوید و با بی میلی به گوشه ای از بوقلمون چنگ می زند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۴ دی ۹۳

بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

فکر می کنم تا اینجایی که خدا قوت داده و دورِ زندگی م تا این روز تا این ساعت تا این دقیقه، کند یا تند چرخیده و کم نیاورده، بدهکار کسی هستم که تحملم کرد. آره یکی از این بنده های خدا کسی که تو خیالاتم باهاش می پریدم و دم و دمسازم بود، اومد و در گوشم زمزمه کرد، بهم فهموند که دیگه بچه نیستم، که زندگی من هم شبیه خیلی از اتفاقات اطرافم فراز و فرود زیاد داشته و فرصتی برای کج گذاشتن قدم نیست.

ولی با من قرار گذاشته بود همراه من باشه، ولی کو! خبری داری! می ترسم صبر ایّوب، از این شهره به عالم شکنم (شاطرعباس صبوحی).


بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند
می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند

                                        شهریار



  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۳ آبان ۹۳

سـوز ساز

بعد از این ها همیشه به خاطر شبهایی که بی هیچ عذر موجهی غرق در تنهایی به جایی نمی رسند نگران خودم خواهم بود ، که چه می کنم ، گشنه ام یا تشنه ، پول تو جیبی هایم کم نشده است ! ورزش و تفریحم سر جایش هست یا نه ! با کسی قهر که نیستم ، اخم هم که نکرده ام .بعد از این ها وقتی جای خالی احساست شانه خالی کرد صدای موزیک را زیاد زیاد می کنم جایی همین نزدیکای ذهنم بالا و پایین بیت هایی مرا به غربت خواهند کشاند. اینجا پیش این همه خاطره ماندن یا پیاده قدم زدن ظلم به نفس است صلاح این باشد که دور بمانم از هر چه جمع دوستانه و شعر عاشقانه است.

چاره من این است که غرق باشم غرق تنهایی !




+موزیک خوب است گاهی Emrah - İhtıyacı Var

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۳

:-(

بـــرای نشکستن برای غرق نشدن دســت هایمان را به هـــرجایی قـــلاب می کنیم بـــی اینکه ســـر سوزنی فکر کنیم می گوییم کـــاری که می کنی بعداٌ برایت پشیمانی دارد یا نه ؟ خودش هم سکوت می کند دنبال بهانه نیست  می خواهد بی بهانه کسی صدایش را بشنود نــه اینکه کتاب برای تنهایی آدم بد باشد نه خوب است امّا ... پسرها هم دل دارن شاید کمی گنده باشد شاید زود زود نـــلرزد ، پــسرها تنهایی را دوست ندارند هر چند شاید مجبور بـــه تحمل باشند ...هـــر چند اسیر چند کلمه  احوال پرسی اطرافیانت می شوی و آخـــر سر بـــاز فکر اینکه حـــرف زدن با آدم هـــا نمک می پاشد روی زخمت .تنـها می شوی ابهت این کلمه را هم مفت مفت خــرج می کنی ، می رسی پشت میزت ، بـــه تنها بودنت به خــودت فکر می کنی و می گویی این ها چرا مرا نمی فــهمند و شروع می کنی حــرف هایت را تند تند تایپ می کنی ، پاک می کنی باز از اول و شاید به سرانجامی نرسیده ولش می کنی ، پیش خودت می گویی بـــرای کی می نویسی مگر کسی می خواند مگر  آن کسی که خواند کاری کرد.باید دور بمانم از رابطه ها ، از آدم ها ، بــاید بچسبم به کتاب هایم بخوانم و لذت ببرم ، کسی ، دوستی برای ما نماند.گـــر چه گفته هایم شبیه این است که قیافه گرفته باشم امّا شما نخندید .

بــه گمانم نیمکت سرد پارک برای خواندن یک رمان نازک جلد خوب می چسبد ، منهای تلخی آخرش که بــاید بلند بشی و تنها و پیاده راه بیافتی ، منزل از این جا کمی دور است ... 

دایی گفت :

"هر وقت یه گوشه ای تنها نشستی مطمئن باش یه جای دنیا یکی تنهایی به فکرت نشسته "

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۰ بهمن ۹۲

رفتی و با اینکه می دونستی دوست دارم !

خـــواب می دیدم برای گـــریه کردن اشک کـــم آورده ام عاجـــزم از چند قــــطره بـــرای این ــشب هایم و بــغض بـــاز در گلویم لانــه می کند مثل تـــومور است شـــاید روزی تـــوانست و  مرا بکشد حتماً هم ایــن طور می شود روز بـه خــاطر دلیلی غیر موجه تـمام خواهم شد کسی پیش من نمانده است چون همه می دانند این روز ها هم تمام خواهد شد من هم می دانم ، امّا مــن حیفم برای ایــن روز ها نیست بــرای جوانی خودم برای فرصت هایی ست کــه می شد خوب بــود شاد بود .
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۹ بهمن ۹۲