۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تنهایی» ثبت شده است

در دو ربع

وقتی تنها می‌شوم، لنگ‌هایم در هم گره می‌خورند، کاربرد اشیاء تغییر می‌کند، اگر همینطور همه‌ی بدنم را به امان خودشان رها کنم، انگشتان پای راستم شروع به تایپ چیزهایی می‌کنند. چیزهایی که من ازشان سر در نمی‌آورم، تنها می‌توانم بگویم ذهن آنها مثل ذهن من، زمانی که باید به ایده‌ای سر و شکل بدهم، مغشوش و مشوش است. گویی پرهیب سوگی روح‌گداز هنوز در پیرامون من ادامه دارد، هنوز برای غلت خوردن در دو ربع، ساعت‌ها می‌دوم، بطری آب پرتغالم را پر می‌کنم و موزیک‌هایی گوش می‌دهم که هیچ ازشان سر در نمی‌آورم. با این اداها خودم را به بی‌راهه‌ای می‌کشانم، تا از ترس این تاریکی و سرما به زندگی روزمره بازگردم و با آدم‌های قد و نیم‌قد زندگی‌ام خوب تا کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۵ خرداد ۰۳

شمایل تنهایی

بله این شمایل تنهایی است. تنهایی اغراق شده، تنهایی روحی و روانی. من بیشتر اوقات این چنین‌ام. چمباتمه‌زده در کنجی، خسته و ساکت. دوستان، من به قدری در برگ‌های مختلف زندگی‌ام این چنین سنگر گرفته‌ام که هر کدام برای زندگی یک نفر کفایت می‌کند. در دوران مدرسه ابتدایی، داخل اشکاف‌های آبی رنگ خانه مادری پنهان می‌شدم و برای ساعاتی از سرو صدای آدم‌ها در امان می‌ماندم. بعد از آن که کمی بزرگ شده بودم و دیگر به تنهایی می‌توانستم با چکش میخ بزنم، نیکمتی در گوشه حیاط زیر درخت گردو برای خودم، برای خود خود خودم ساختم. ظهر و بعد از ظهر، آن موقع که آفتاب هنوز میلی به غروب نداشت، روی نیمکت تاق باز دراز می‌کشیدم، و از گرما و حرارت سوزان لبریز می‌شدم. بعد که درخت سد میان من و آفتاب می‌شد. با همان حال عاجز و درمانده و منگ به داخل اتاقم می‌رفتم روی زمین ولو می‌شدم. برای چند ساعت. البته که همه این از خود بی‌خود شدن‌ها پر بود از تصویر و داستان و فکر بکر. کمی که تنم سفت می‌شد و قوت عضله‌هایم سرجایش برمی‌گشت، پا می‌شدم و دنبال زندگی‌ام می‌رفتم. بعد از آن که در شهر دیگر ساکن شدم. شدت غربت به اندازه‌ای دلهره‌آور بود که من جز قدم زدن تنهایی در پیاده‌روهای دراز شهر جایی برای خلوت‌گزینی نداشتم. خانه که بیشتر شبیه کلوب جوان‌های تازه به دنیا رسیده بود، دانشگاه هی کذا. حتی یکبار در پارک معروف آن شهر که حتی تا صبح مردم در آن می‌چرخند، من را به اتهام خلوت‌گزینی بازداشت کردند. البته دور از انصاف است که آن پارک که در سه‌راهی راهنمایی آن شهر بود را از قلم بیاندازم. آن جا به قدری خلوت و آرام بود که مردم با معشوقه‌هایشان به آنجا می‌آمدند. از آنجا دکل مخابرات که بلندترین سازه شهر بود به زیباترین شکل ممکن دیده می‌شد. آنجا من گربه‌هایی برای خودم داشتم. برایشان خوارکی می‌بردم. لابه لای معاشرت ما گربه‌ها از لای پاهای من رد می‌شدند و التماس توجه و ترحم می‌کردند. لابد او فکر می‌کرد من مهربانیم را میان او و گربه‌ها تقسیم می‌کنم. او مثل من ترسو بود. ماشین پلیس نرسیده، تندتر از من فرار می‌کرد. حتی گربه‌ها هم از من تندتر بودند. بلافاصله که خطر پلیس دفع می‌شد، گربه‌ها زودتر از ما سر قرارمان حاضر بودند. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۶ ارديبهشت ۰۱

شب در

شبدرهای وحشی باغ

شب را می درند

و من در وحشتم

از باغ وحش نازیبا

از ریشه هایی که در خاکن

سجده می کنم به قامت رعنایت

مرا دریاب

دریاب از وحشت خاک

از وحشت تنهایی

باغ را چه شد

شب چه داشت

شبدرهای همسایه

مارانی خرطومی اند

در انتهای تاریک شب

ما را خلاصی

ای کاش

زیبای من

کنار چراغ پیه سوز

ایستادنت

درنگت را

می دانم

می دانی...!

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۴ آذر ۹۹

چند روز بعد سربازی

امروز صبح با حباب عدد پنجاه و چند از خواب بیدار شدم. پیرمردی با نوک انگشتانش بیدارم کرد و با ژست طلبکارانه ای عدد پنجاه و چند روز را کنار گوشم زمزمه کرد. آی که روزها چقدر زود تند سریع از کنار هم میگذرند.

 کاش من هم آدم گذشتن بودم. آدم این نیز بگذرد گفتن. از دو روز پیش که اصرار پدر را برای کوچیدنم شنیدم، ابتدا بال در آوردم و سپس فکر پرواز در لحظه را حس کردم. فکر کردم که پدر چقدر بی قید و بند فکر می کند، اینکه شش دنگ حواس آدم به خودش باشد و برای طی کردن روال زندگی پای کسی دیگر در میان نباشد چقدر خوب است. اما مگر می شود تنهایی سر کرد؟ طاقت آدم تاق می شود... از آن روز به بعد به روز ترخیصم از سربازی فکر می کنم. به اینکه چه روزهای خوبی بعد آن می تواند سراغم بیایند. به روزی که پاسپورتم را از پلیس باضافه ده کنار رودخانه گرفته ام و با نیشی باز در پهنا، قدم زنان، شعر خوانان از کنار رود میگذرم و آخرین تصویرهای ذهنم از شهر را ثبت می کنم. وای که چقدر واقعی ست. بعد از آن به این فکر می کنم که من چقدر با تنهایی زیستن سازگارم. به خلوت های خودم میان شلوغی های شهر فکر می کنم، میان گروه ها و جمع های شوخ و شنگ و گاه بی مزه،  به شب بیداری ها، به نشستن های طولانی، یکه و تنها بر بلندای شهر و تماشا، خیره ماندن. با خودم می گویم اینکه آدم های اطرافت تو را مؤدب، مهربان و دوست داشتنی خطاب می کنند، حرفی ست که آن سرش ناپیداست، با این حساب آخرین روزم برای آنها شاید سخت باشد، که دیگر از حضور من بی بهره خواهند ماند، یا شاید پسری مودب تر، مهربان تر و باحال تر از من جای خالیم را برایشان پر کند. 

واقعا که زندگی جاى ماندن و در جا زدن نیست، همه باید روزی برویم نه شبیه آن خداحافظی دم مرگ، بلکه از سر تصمیمی عجولانه. انسان است دیگر گاهی با این تصمیم ها بار یک شهر را به دوش می کشد و می رود. رفتنی که در آن بغض هم هست، بلاتکلیف بودن هم هست. 

سفر من از ترکیه شروع خواهد شد، و بعد از آن یک به یک بدون هیچ برنامه از پیش تعیین شده ای بلیط سفر شهرها و کشورهای دیگر را خواهم خرید. امیدوارم کسی با تنهایی من مشکلی نداشته باشد. چون این روزها این باور تنها بودن رفته رفته در ذهن و دلم محکم تر می شود. اصولا این نوشته ها برای دو سال بعد مناسب تر است اما دلم می خواهد بدانم چه چیزی یا چه کسی من را از فکری که در سر دارم باز می دارد. برای من که گاها نسبت به گفتار و کردار خود و دیگران حساسم، برخورد متقابل خود و دیگران در مواجه با اینکه من تنهایی را برمی گزینم بسیار مهم است. اصولا برای فرار از روان بی عقل، من به کسی پناه نمی آورم. کسی را انتخاب نمی کنم، و نمی خواهم انتخاب کسی باشم. انتخاب های من یا خودمم یا کتاب یا گشت های شبانه شهر. این پدیده هایی که نفس کشیدنشان بوی پاکی و صداقت می دهد.

 جدا که آدم بدقلق نظیر من کم است...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۴ ارديبهشت ۹۷

لاله های سرخ

گهگاهی که نه، حتی بیشتر از گاهی، رهایی از این تن اسیر و درمانده را زمزمه می کنم. به این فکر می کنم که بایستم تنم را همچون کاپشنی زوار در رفته در گوشه ای از این شهر به آتش کشم، شاید در بلندترین بناى این شهر و برای ادامه راه ذهن بی جورابم را روی آسفالت بکشم. و همچون سگان آواره ی کوچه و خیابان، به سرگردانی هایم در پستی بلندی کوه ها ادامه دهم. به ماجراجویی هایم. به نشستن ها و خیره ماندن های طولانی. به پلک زدن های آرام. وقتی در این دنیا آنگونه که تو را می بینند و می شنوند نباشی و چنان که پوشیده باشی، یا به کل نباشی، آسوده ای. این نه شانه خالی کردن است از بار امانت زندگانی، بلکه رنجی ست که لذت بی مثالی دارد. دور شدن از دنیا و سرگردانی در خویشتن خود. در پی راه جویی و کشف تارهای بیمار.

دلم به طرز ناجوری گرفته است. دیگر حتی سکوت هم پاسخی ندارد. ریشه هایم می لرزند. دلهره به پر و بالم می پیچد. به پیانو گوش ندهید(Cry Wolf-Angus Mac Rae). که آرامشش ابتدا افسردگی می آورد و بعد مرگ. آنقدر که ذهن را خالی می کند، می مکد. 

ذهنم بهانه می تراشد برای رفتن، برای توجیه نماندن، نبودن. مقابل چشمانم خودم را میبینم با هزار و یک خبط و خطا و تنی که می سوزد، من از این شهر دور می شوم. 

من دور شده ام، و مردم به خاکسترم نزدیک تر. می گویم دور شدن، فاصله گرفتن، دل آجرهای فرسوده بازار و سنگ فرش پیاده رو ها آزرده می شود. مردم اما بی خبرانند که می گویند فرار... می روم، از همان رفتن های  شاعرانه،  رفتن به جایی که می گویند دورترین نقطه، همانجا باغبان می شوم، شاید از بوی لاله هایی که من نازشان را می کشم تو دوباره بیابی ام. آن روز که پیر شده ام و لاله ای سرخ بر مزاری که نیست زیبنده است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۸ فروردين ۹۷

ماهی قرمز

آنگاه که می بوسیدمت
و دستانم انحنای تن استخوانیت را لمس می کرد
در اوج بده بستان های عاشقی
از درونت
از راه دهانت
ماهیِ قرمزی 
با آب و تاب فراوان
لغزید و داخل دهانم چرخید
من دستپاچه بودم که قورتش دادم.
حال شبیه خوره به جانم افتاده است
از درون مرا ذره ذره هیچ می کند
تو بگو
کی؟ کجا؟
یکبار دیگر می بینمت...؟
ماهی دلش تَنگِ تُنگ استخوانی توست.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۳ فروردين ۹۶

بوی سیب میدهی دختر!

نمی دانستم روزی می رسد،

که صورت زیبای تو را

شبیه تابلوهای نقاشی

در سطوح سفید و نورانی دیوارها ببینم 

و هیچ کاری نتوانم بکنم جز، گریستن.


تقدیس شده ای انگار

که هیچ به تو نمی رسم

باید از دور به تماشایت نشست

و تصویرت را در دور دست ها دید.... آن هم اگر بشود....

شاید چاره این باشد که خاطراتمان را مرور کنم...

در خاطرات کنار تو نشسته بودم

و عطر تنت همیشه با من بود... 


+ عنوان از وبلاگ مهشاد( بوی سیب میدهی دختر)


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۳ اسفند ۹۴

مینا- قسمت ششم

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۹ آبان ۹۴

آن چه می ماند ...

امروز مادرم بالشتم را کمی جابه جا کرده است، دلش قرص شده، بالشت را می گویم، اما من خواب از سرم رفته، یک ساعت است که هی کله ی مبارک را این ور و آن ور بالشت میمالم تا خوابم بگیرد اما آن یه ذره تغییر، کار دست من و خواب و رویا هایم داده است.

خواب که چشمها را سنگین نکند، جایش اسب های آبی رویا دورش جمع می شوند و مانور می دهند، دستت را می گیرند و تو را پشت سرشان به جایی که حتی در خواب انتظارش را نداری میبرند.

من و محمد پائیز یک سال بی نام، در کوچه ای پر از برگ و خشکی، زردی و نارنجی برگ ها و خش خش های هوس انگیز،

راهی کوچه ای بین باغ های روستایی کوچک

محمد صدایم می زند، 

-"الی"

-"الی"

من می گویم الهام!

-"الی بهتر تر است" 

اسم من الهام ست

-"اما نمی شود که من هم شبیه همه الهام صدایت کنم"،

تو برای من الی هستی و برای بقیه الهام، برای غریبه ها الهام درم بخش"،

-"این را چند بار بهت گفته ام"

پس تو هم برای من ممد باش

برای بقیه محمد، برای اهل محل هم آقای قبادی

-"من برای تو هیچم، تو امر کن بانو"،

چیزی نمی خواهم، فقط دلتنگ آغوشت هستم

من زانو میزنم، تا  دم و بازدم هایت را احساس کنم، من بالای سرت هستم

فقط صدایم کن بگو اگر سردت است دعا بخوانم برایت، یا اگر خیلی گرمت شده، سنگ روی خانه ات را آب پاشی کنم یا بیدی بکارم، سایه اش تو را خنک کند و لرزه اش مرا به یاد تو بیندازد،

می دانی از وقتی که رفته ای همه حال ممد را از من می پرسند،

همه می گویند صبر نکردی و زودتر پر کشیدی. 

 


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۰ مهر ۹۴

مینا- قسمت دوم


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۲ مرداد ۹۴