۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانشگاه اینجا آشغال است» ثبت شده است

فارغ شدم-چهار

درست مقابل پیتزافروشی ایستگاه اتوبوس بود، سه ایستگاه تا تئاتر شهر فاصله داشتم، سوار شدم، خیلی شلوغ بود، پرس شده بودم، ایستگاه بعدی پیاده شدم، و پیاده به راهم ادامه دادم، رسیدم تئاتر شهر، از آنجا رفتم سمت انقلاب، سر راه تابلو سینما سپید را دیدم، مَلی و راه های نرفته اش را تماشا کردم، خوب بود، کمی حالم بهتر شده بود، چند ساعتی تا شروع نمایش وقت داشتم، همان جاها روی نیمکتی نشستم، کمی مردم را نگاه کردم، بعد از آن وقت نویس میچ آلبوم را شروع کردم.

توی سالن انتظارچهارسوی تئاتر شهر نشسته بودیم، از هر دری حرف می زدیم، دایی داشت نصیحتم می کرد. یک لحظه چشمایش را از من برگرداند، به پشت سر من نگاه کرد، از جایش بلند شد، سلام داد، من هم سرم را برگرداندم، همان سیاستمدار معروف بود، من هم با دست پاچگی سلام دادم، بنده خدا فکر کرده بود ما هم ازعوامل نمایشیم، به گرمی با ما خوش وبش کرد، عجیب بود، به روی خودم نیاوردم که من همان بچه شهرستانی ام که دیروز با هزار مصیبت از تحصیل فارغ شده ام.

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۷ مهر ۹۶

فارغ شدم-سه

چیزی از درون مرا می جوید، اما چیزی یا کسی بهم می گفت که ادامه بدهم، فقط دو یا سه دقیقه، بعد از دو یا سه دقیقه دیگر فارغ التحصیل بودم، دیگر می توانستم به دکتری یا سربازی کوفتی فکر کنم یا حتی ازدواج، من میان جمله های استاد داور، ژست اعتراضی گرفته بودم به وضع تحصیلات تکمیلی دانشگاهها به وضع سواد استادها، توی ذهنم داشتم آهنگ گوش می دادم، آهنگ های اعتراضی، رپ بود، بهم حس می داد، می خواستم وقتی جمله های استاد داور تمام شد، از پشت همان تریبون یه تکست باحال و اعتراضی بدم، توی حس و حال بودم که استاد راهنما گفت برو بیرون.

فقط یک نفر میهمان آمده بود، آن هم اتفاقی. توی راهرو چند نفردیگر منتظر بودن، حس می کردم زنم زایمان می کند، استرس داشتم. می فهمیدم همه ی منتظرها حسرت حال مرا می کشیدند، چون دو یا سه دقیقه بعد من فارغ می شدم، لابد شبیه زنم. که شدم، فارغ شدم، نمره خوبی زایده بودم، حداقل برای من خوب بود.

روز خوبی برای من نبود، اما تا دلت بخواهد موز و نارنگی خوردم، حدود یک کیلو. آنهم مقابل تئاتر شهر، تنها. از شانس بد آن روز من، آن روز سالن های نمایش تعطیل بودند. من خوره تئاتر دیدنم، برای خاطر همین یک روز دیگر تهران ماندم، شب با همان حس و حال قروقاطی خوشحالی و گیجی خوابیدم. صبح روز بعد آن قدرکه انتظارش را داشتم فرق خاصی نکرده بود، فقط فرق اصلی این بود که پیژامه دایی را تنم کرده بودم.

صبح ها تهران بد نیست. خوب هم نیست. چون همه می روند سر کار، مترو شلوغ می شود، اما برای منی که غریبم، مسافرم، صبح های تهران خوب است، آن صبح انرژی خاصی برای گردش یک روزه داشتم. برای وقت پر کنی، توی راه دو تا بلیط نمایش رزرو کردم بعد از آن رفتم چهارسو که فیلم ببینم، اما فیلم هایشان ته کشیده بود انگار، گفتند بعد از ظهر، انگار رستوران بود، فیلم ها را گذاشته بودند که دم بکشند، کمی گوشی های پر زرق و برق آنجا را نگاه کردم و آمدم بیرون. از مقابل علاالدین رفتم پاساژ حافظ، به وسایل منزل نگاه کردم، از هر مدلی بود، از آنجا سریدم و رسیدم به جمهوری، نوفلوشاتو، از آنجا هم ولیعصر، رسیدم میدان ولیعصر. آنجا بود که چشمم افتاد به سینما آفریقا، نزدیک تر شدم، غذای خوبی نداشتند، یعنی مزه دهان من نبود، برگشتم.

ظهر شده بود، سر راه پیتزا سبزیجات خوردم، توی یک پیتزافروشی نه چندان باحال، آنجا هم دستشویی رفتم، تنهایی نچسبید، پیتزا تنهایی نچسبید. کمی هم بی نظمی پیتزا فروشی ذهنم را آشوب کرده بود، من وسواس بی نظمی دارم، من تنها بودم اما سفارش پنج نفر را گذاشته بودند روی میزی که من نشسته بودم، میز شماره یک، آنجا هم اول بودم، اما غذا اشتباهی بود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۶ مهر ۹۶

فارغ شدم-دو

 کوله ام را لای پرده هایی که زنان و مردان را از هم جدا می کرد قایم کردم و زدم بیرون از دانشگاه، تا یک مسیر پیاده رفتم، بعد یاد جلسه دفاع افتادم، تاکسی گرفتم، راننده فقط یک دست داشت، دستی که دنده می زد، نبود، نیامده بود، شاید هنوز خواب بود، اما راننده مهربان بود، به من صبح بخیر گفت، رسیدیم خیابان بهار، همینطور اتفاقی از راننده خواستم تا همان کنارها پیاده ام کند، ماشین رفت، من سرم را بالا گرفتم، دنبال کلمه قنادی می گشتم، درست روبروی جایی که ایستاده بودم، مثل کسی بودم که سال ها در آن محله زندگی کرده است، در عرض چند ثانیه میوه فروش را هم پیدا کردم، از هر کدام یک کیلو، عموقنادی زود فهمید تهرانی نیستم، گاهی لهجه ام بیشتر از پیش است. از میوه فروش قیمت دو چیز را پرسیدم، موز و نارنگی، و از هر کدام یک کیلو، وقتی کارت را کشید، بهش مشکوک شدم، لفتش می دادم تا ببینم چه کار می کند، منتظر بودم تا از دست پاچگی هایش بفهم که شک کردنم درست بوده است، اما عکس العملی نشان نداد، ترسیدم دوبار کارت کشیده باشد. مثل همان استاد چند تا حرف بی خود و بی جهت بهش گفتم و میوه ها را برداشتم و رفتم. رسیدم دانشگاه، میوه ها و جعبه شیرینی را با خودم بردم توی آن نمازخانه، بوی نارنگی هم افاقه نکرد، بوی فرش ها باز غالب بود. کیفم هنوز دست نخورده بود، انگار داخل گاوصندوق بوده. همه چیز را برداشتم، کول کردم و پله ها را بالا رفتم. مسئول کلیدها را پیدا کردم، کلید جلسه دفاع را تحویلم داد، تا اینکه دست گذاشتم روی دستگیره در اتاق دفاع و فهمیدم که در باز است. کلید را انداختم ته جیبم. وارد شدم، آشغال دونی بود، همه جایش، جایگاه استادها چند تا موش و سوسک کم داشت، از طرفی گرم هم بود، من شبیه هر مرد عاقلی می دانستم که بعد از نیم ساعت از این خراب شده رها می شوم و بعد از این می توانم دوباره زندگی را از پی بگیرم. اما آن نیم ساعت. استاد ها که همیشه دیر می رسند، شبیه لاک پشت اند، همه شان، نه بعضی ها.

استاد داور که سرو کله اش پیدا شد، با تلفن صحبت می کرد، همینجوری از مقابلم رد شد. نزدیک بود مقابلش زانو بزنم، اما انگار از منظر ایشان دیواری بیش نبودم، از مقابلم رد شد، خیلی نرم و آرام و خوب و دقیق. رفت داخل کابین آسانسور، بدبخت. آنجا بود که چشم در چشم شدیم، مثل بچه ها، با اشاره سر و دست و ابروها بهش گفتم که اتاق دفاع اینجاست آی فلانی که در بسته شد. زدم طبقه چهار، در بازشد، استاد آنجا مقابل آسانسور ایستاده بود، من را دید، انگار همان دیوار چند لحظه قبل نبودم. از من چند سوال کلیشه ای را هم نپرسید و همانطور متکبرانه رفت داخل اتاق دفاع، با استاد راهنما خوش و بش خشکی کرد، هم زمان داشت با گوشی ور می رفت، تلفنش زنگ می خورد ولی قطع و وصل می شد، منتظر بودیم جواب تماس را بدهد تا شروع کنیم، من نزدیک کلید چراغ ها ایستاده بودم تا به محض اعلام فرمان، چراغ ها را خاموش کنم، تا در تاریکی کار خودم را بکنم، که کردم، همینطور بی مهابا شروع کردم به بافتن جمله ها که زارت استاد داور پرید میان کلامم، گیر داد به نمودار بالارفتن آدم های بی خود و بی جهت شهرها، بعد از آن هشدار داد که وقت تنگ است، دست جنبانیدم، هشدار داد که همین جور سرسری از روی مطالب می گذرم، برای چه؟ واقعا برای چه ؟ من یک سال زحمت کشیده بودم، مگر با بیست و پنج دقیقه می شود حق مطلب را ادا کرد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۵ مهر ۹۶

فارغ شدم-یک

چیزی از درون من را می جوید، کافی بود چشمانم را می بستم تا از آن فضای نچسب و استرس آور فرار کنم. اما همان جونده درونم می گفت ادامه بده. میان جمله ها مکث می کردم. یادم می رفت آغاز جمله چه بود، حواسم نبود از چه فعلی استفاده می کنم. فقط ادامه می دادم. چند ساعت قبل، روی فرش  های طرحداری نشسته بودم. برای وجدان خودم تکلیف پس می دادم، آنجا کسی نبود که بپرد وسط جمله هایم، من بودم، تنها، خنده دار بود، رو به محراب بودم. فرش ها بوی خوبی نداشتند، فکر می کردم از وقتی تابستان آمده، دیگر کسی اینجا برای پروردگاری زانو نزده است. من اولین نفر بودم، اما برای زانو زدن نبود، برای خلوت کردن بود، زنی از پشت پرده ها صدایم می کرد، ابتدا نمی فهمیدم چه می گوید، اما دوباره تکرار کرد، انگار همان جمله ها بودند با کمی ویرایش. می گفت؛ چراغ ها را روشن کن، چشمانت اذیت می شوند، واقعا که به فکر چشمان من بود، من تاریکی را دوست دارم، می توانم ساعت ها بنشینم و لذت ببرم. زن دوباره صدایم کرد، باز همان جمله بود با کمی ویرایش، کلید کنار در است، روشن کن، چشمانت اذیت می شوند، انگار آنجا هم کسی میان جملاتم شیرجه می رفت، من تا آن روز تمرین نکرده بودم، همش دنبال روزمرگی های خودم بودم، ولی هر آدم عاقلی مثل من می داند که باید حداقل یکبار جمله هایی که قرار است بر زبان بیاورم را بیاروم و مثل ناهاری که نخورده بودم میان زبان و دندان هایم ملچ مولوچ کنم و در آخر قورت بدهم، نمی دانستم چند ساعت بعد آن مرد خواهد آمد و سیم های مغزم را زیر مشت هایش له و لورده خواهد کرد. من از صبح آنجا بودم، هنوز سرایدر دانشگاه با پیژامه در حیاط بود، به سمت توالت می رفت. من منتظر بودم، آن هم از سر شوق، آرام آرام مثل لشگر مورچه ها کارمندها یکی یکی سر می رسیدند، چند در میان دانشجویی هم بود، من باز اولین نفر بودم که مقابل اتاق امور دفاع ایستاده بودم، صبحانه نخورده بودم، وقتی صبح می رسم تهران، اشتهای صبحانه خوردن ندارم، هیچ وقت، آن روز هم هیچ وقت بود، هر چند بجز خودم همه فکر می کردن روز خیلی مهمی برای من است، از سر شوقم زودتر رسیده بودم دانشگاه، چند مرحله کاغذ بازی بی خود و بی جهت بود، از یک نفر به یک نفر دیگر میان راهروهای یک ساختمان در قرن بیست ویکم. من از سر شوقم آنجا بودم و از سر تنفر، می خواستم همه چیز زود تمام شود تا به چند نفری که انتظار فارغ التحصیلیم را می کشیدند خبر دهم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۴ مهر ۹۶

اصلاح عنوان!

کارها خیلی کند پیش می روند، و انتظار یک روز رهایی، من را از آنچه باید به آن برسم دورتر میکند، استرس میگیرم، شکمو می شوم، و هر چه در یخچال باشد و یا نباشد را قورت می دهم، ذهنم بیمار است، آرام بودن کار من نیست، نمی دانم همیشه ترس از این دارم که نکند همه چیز زودی تمام شود و من تنقلات به دست مات و مبهوت، در حال تسکین خود مانده باشم، فرقی ندارد چه طعمی داشته باشند، فقط جویدن و قورت دادن، شاید این گرسنگی چند دقیقه ای مغزم را از فکر کردن برهاند، چند دقیقه ای حالم را عوض کند...

بعد از حدود دو ماه و بعد از حدود هزاران بار زنگ زدن و صدای بوق اشغال خط دانشگاه آشغال را شنیدن، بواسطه ی لطف الهی نامه شورای بررسی به دستم رسید، مقابل نام من نوشته بودند، اصلاح عنوان و مقابل نام های دیگر ایضا ًگذاشته بودند. و این تنها بعد از دو ماه انتظار بود، فقط دو کلمه، اصلاح عنوان...با مدیر گروه تماس می گیرم و دلیلش را می پرسم، می گوید، نظر شورا این است و خداحافظ. و من را تصور کنید، که عواقب این دو کلمه می تواند دو یا سه ماه دیگر مرا چشم انتظار بگذارد، چیزی که در کم ترین زمان ممکن می شود انجامش داد، حال به بزرگترین دغدغه من بدل شده است، و فکر می کنم درباره چیستی نزول پایان نامه، و چقدر کار عبث و بیهوده ای ست که کسی جز من بیشتر از پنج دقیقه مطالعه اش نمی کند، پایان نامه ای که در پایان جایی در قفسه های بایگانی خواهد داشت، جایی که فقط خاک خواهد خورد ... و چقدر راحت می نویسند، اصلاح عنوان. و چقدر راحت است موش و گربه بازی کردن با استادها برای گرفتن امضایی و چقدر نفس می خواهد، تهران را زیر رو کردن.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۳۰ شهریور ۹۵