چیزی از درون من را می جوید، کافی بود چشمانم را می بستم تا از آن فضای نچسب و استرس آور فرار کنم. اما همان جونده درونم می گفت ادامه بده. میان جمله ها مکث می کردم. یادم می رفت آغاز جمله چه بود، حواسم نبود از چه فعلی استفاده می کنم. فقط ادامه می دادم. چند ساعت قبل، روی فرش های طرحداری نشسته بودم. برای وجدان خودم تکلیف پس می دادم، آنجا کسی نبود که بپرد وسط جمله هایم، من بودم، تنها، خنده دار بود، رو به محراب بودم. فرش ها بوی خوبی نداشتند، فکر می کردم از وقتی تابستان آمده، دیگر کسی اینجا برای پروردگاری زانو نزده است. من اولین نفر بودم، اما برای زانو زدن نبود، برای خلوت کردن بود، زنی از پشت پرده ها صدایم می کرد، ابتدا نمی فهمیدم چه می گوید، اما دوباره تکرار کرد، انگار همان جمله ها بودند با کمی ویرایش. می گفت؛ چراغ ها را روشن کن، چشمانت اذیت می شوند، واقعا که به فکر چشمان من بود، من تاریکی را دوست دارم، می توانم ساعت ها بنشینم و لذت ببرم. زن دوباره صدایم کرد، باز همان جمله بود با کمی ویرایش، کلید کنار در است، روشن کن، چشمانت اذیت می شوند، انگار آنجا هم کسی میان جملاتم شیرجه می رفت، من تا آن روز تمرین نکرده بودم، همش دنبال روزمرگی های خودم بودم، ولی هر آدم عاقلی مثل من می داند که باید حداقل یکبار جمله هایی که قرار است بر زبان بیاورم را بیاروم و مثل ناهاری که نخورده بودم میان زبان و دندان هایم ملچ مولوچ کنم و در آخر قورت بدهم، نمی دانستم چند ساعت بعد آن مرد خواهد آمد و سیم های مغزم را زیر مشت هایش له و لورده خواهد کرد. من از صبح آنجا بودم، هنوز سرایدر دانشگاه با پیژامه در حیاط بود، به سمت توالت می رفت. من منتظر بودم، آن هم از سر شوق، آرام آرام مثل لشگر مورچه ها کارمندها یکی یکی سر می رسیدند، چند در میان دانشجویی هم بود، من باز اولین نفر بودم که مقابل اتاق امور دفاع ایستاده بودم، صبحانه نخورده بودم، وقتی صبح می رسم تهران، اشتهای صبحانه خوردن ندارم، هیچ وقت، آن روز هم هیچ وقت بود، هر چند بجز خودم همه فکر می کردن روز خیلی مهمی برای من است، از سر شوقم زودتر رسیده بودم دانشگاه، چند مرحله کاغذ بازی بی خود و بی جهت بود، از یک نفر به یک نفر دیگر میان راهروهای یک ساختمان در قرن بیست ویکم. من از سر شوقم آنجا بودم و از سر تنفر، می خواستم همه چیز زود تمام شود تا به چند نفری که انتظار فارغ التحصیلیم را می کشیدند خبر دهم.