دلم میگیرد، تمام دستهای پیدا و پنهان این دنیا برای من یکی رو است. هیجان!، خندهام میگیرد. چه هیجانی. حال و روز بزرگ بودن خیط است. تا به خودت میایی، دلبسته کار شدهای. همه چیز نان شده است. سادهتر بگویم، در ازای کار، نان میدهند و در ازای سکوت، جان. بهتر که نگاه میکنم، درستتر که وزن میکنم، اصلا روزی پیدا نمیشود که حال من خوب باشد، حداقل به اندازه سرسوزن خوب باشد، نبوده. همه چیز به شکل چرخ و فلک دورم میچرخد، تکرار تکرار تکرار تمرد تمرد تمرد تعلیق تعلل تمارض و ...انگار که با فکر بکر خودت بخواهی با خوشمزهترین غذای عالم خودت را مسموم کنی. این شده است کار هر روزم. به استفراغ پناه میبرم و باز هر چه بدهند میبلعم. این دنیا تمامی ندارد، ته ندارد، سوراخ ندارد، تا ماتحت همزادم که ساکن دنیای دیگری است پیش میروم، آن هم برای هیچ. داغانم و هیچ یقهای برای دریدن و چلاندن نیست. یک آن خلوت در وان حمام قدیمیمان به سرم زد. بروم تار و تور کهنگی را پاره کنم، کاسه زنگ زده را بردارم، امیدوارم لولههای آب هنوز از کار نیافتاده باشند، سنگ پا سبز شده است،کیسه تنشور را مورچهها جویدهاند. شیر را به سختی و با کمک دو دستم باز میکنم. از دل تاریکی و بهت دیوارها صدای راهی شدن جریان آب را میشنوم، و یک آن آب زنگزده از آبپاش دوش بیرون میزند، آبپاش از بیخ کنده میشود، مقابلم پایم میافتد، آب دل چرکیناش سبک میشود. دسته وان پلاستیکی قرمز رنگ را گرفته به سمت آب سر میدهم. دستهی وان از جا کنده میشود. به نظرم میرسد بعد از نوبت آب تنی و خلوت در حمام قدیمی، وان را بگذارم دم در و با خط بزرگ ماژیک بنویسم قابل انهدام. همانطور که باید آدمهای دست و پا شکسته این دنیا را ترکاند...