اعتقادی به برگشت دوباره ندارم، هیچ اتفاقی نمی تواند شبیه بار اول دوباره جان بگیرد، فکر کن فیلم را دیده ای، تمام پلان ها را عقب جلو کرده ای تمام راش ها را هزار هزار بار دیده ای، دیگر هزار هزار هم ببینی فیلم همان است، سکانس همان است، تغییری چشمت را اسیر نمیکند، چون تو همان تدوینگر هستی، همان آدم، همان ماگ قهوه، همان سلیقه و همان ذهن منگ و مشوش.
هیچ چیزی دوباره مثل اولش نمی شود، حتما یه خرده ریزه ای فرق دارد، اگر دل باشد، اگر شکسته باشد شبیه گاری چرخ شکسته ای ست که نه راه پیش دارد و نه راه پس، می ماند منتظر رهگذری، دلش را می دهد دست او، صدایش را با صدای او همراه میکند، هم نشینش می شود شاید قسمتی از سنگینی دنیا را با او سهیم شود، اما یادت است که دلش را بند زده اند، و هر آن می تواند شانه ای برای گریستن طلب کند، خوب، گریستن که حق است، دلش هم بند یک بغض ترکیده است، او خود را نمی داند تو او را نمی دانی، و فقط تیشه به قلبش می زنی، ریش ریش میکنی دل بند خورده اش را، و بار دیگر چرخش دوران او را بر زمین می کوبد، دلش وا می رود، حق است! او دیگر شبیه هیچ آغازی نمی شود، او دیگر منتظر هیچ رهگذری نمیماند، چرخش چرخهای پا در هوا را می بیند، خنده اش می گیرد، دلش! دیگر دلی نمانده است، بگذار بخندد، دلش را گرفتند تا همیشه بخندد تا همیشه، روزگار به کامش باشد، آخر او روزها و شب های بسیاری را گریه کرده است، بگذار بخندد این آخرین فرصتی ست که چرخش می چرخد.