۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوست» ثبت شده است

اعتراف

در زندگی با هر کسی که روبرو می شوم همچون حفره ای ست که می شود در آن غرق شد، حفره هایی با آرزوهایی بی انتها، گاهی حفره ها ندای مسیری ست برای عبور، برای تغییر، گاهی علت پشیمانیست برای بازگشتن به خود، به غرق شدن در حفره عمیقی که محتوایش آرزوهای من اند. مایه حیات این حفره ها خیال خام آدم هاست. آنهایی که شب و روز قافیه های خوش ترکیبِ آرزوها را می نویسند... انسان های دردمند، آنان که درد شکوفایی دارند، آنانی که داشته هایشان را گرو می گذارند، آنها صاحب حفره هایی تاریک، دالان هایی سیاه و خاک خورده از خاطرات و حرف های گفته و نگفته اند. می گویند اعتراف روح را از فرسایش روانی نجات می دهد، می گویند بزمان اعتراف گویی از درون حفره ها شعله های آتش زبانه می کشند و به خاکستری از تجربه ها بدل می شوند، در پس این هیاهوی و سوز و گداز انسان به کالبدی با روحی ساکن برمی گردد. گذشته ها، تلنبار شده ها، بغض ها و شکست ها از جان کنده می شوند و می سوزند و دل ها خالی می شوند و بعد از آن جا برای دوست داشتن باز می شود...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۶ ارديبهشت ۹۶

آفتابوس [داستان شماره هشت]

​ساعت نزدیک نه شب بود و هنوز اتفاقی برای نوشتن نداشتم، با خودم فکر می کردم بی خیال داستان این شماره بشوم و این روز را هم در رده روزهای بلااستفاده و ساده قرار بدهم، اساسا ما چند نوع روز داریم، روزهای باحال، وقتهایی هست که با عزیزترین های زندگی ت یکجا خوش باشی، روزهای طلایی، روزهای قبل موفقیت، که هنوز من تجربه نکرده ام، روزهای تنگ، که دلت میگیرد و هی می خواهی خود را به خواب بزنی، اما مگر انتهای روزهای غم، معلوم است؟، نوع دیگر روز، روزهای جالب و پر ماجرا است، ماجراهایی که آنقدر پشت به پشت هم در یک روز روی می دهند که حتی تو غافل می مانی و بعضی های آن را همان لحظه و بعضی ها را چند لحظه بعد فراموش میکنی، ولی این را می دانی که این روز، روز اتفاق های جالب بود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۷ آذر ۹۴

یک آشنا یک اتفاق !

تهران و اصفهان و شیراز را که رد کردیم ،خیلی اتفاقی رسیدم به این شهر ، اصلا همان اول ما مسیرمان یکی نبود ،از همان روزهای آشخوری غریبی می کردیم ،جواب سلامی نداشتیم . ایام این گونه بی هیچ ایما و اشاره ای حتی گذشت،بعد ها وقتی چهره ها آشنا شد ، خنده ها که به دل نشست ، ما دو دوست ، دو رفیق دو همراه شدیم ،روحیه ی نوجوانی هنوز درمن زنده بود،قاطی حرف و حدیث های این و آن نبودم ،روزی همین که خیلی دور افتاده بودیم ،خیلی دلتنگ دوستیمان بودیم ،احساسی بلاتکلیف بین حرفهایمان ،رفتارمان رخنه کرد. از آن روزهای تلخ و شیرین رسیدیم به نیمکت هایی که می شد حس کرد وابسته ایم ، وابسته به بوی هم ، به نگاههای پر حرف ، به آغوشی پاک .او را نمی دانم امّا آن روزها من هر چه می نوشتم و برایش می فرستادم فکرم یکجا بند نمی شد دستانم خیس عرق بود ،ماه ها بود ندیده بودمش، دلم برایش لک زده بود .وقتی دیدمش وقتی بوسیدمش هنوز مطمئن بودم که نمی گذارد برود.امّا خیلی قصار بود این فصل عشق ، آمد و تندی رفت شبیه باد غالب.دلیلی برای جدایی نداشتیم ،او فقط فکر آینده بود ، من فقط در فکر او ، او در فکر زندگی و خانواده و درآمد و شغل و کوفت و زهرمار ،امّا من فکرم او بود.اویی که گو پشیمان از تصمیم دلش بود اویی که انگار گمشده ای داشت، تازه از خواب بیدار شده بود،مرا نمی شناخت ،غریبی می کرد،او مرا رها کرد ،اشتباهی به فلانی ها شبیه پنداشته بود.او که مرا خیلی زود با حال بدم تنها گذاشت،یادش باشد،یادم می ماند.


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۳

:-(

بـــرای نشکستن برای غرق نشدن دســت هایمان را به هـــرجایی قـــلاب می کنیم بـــی اینکه ســـر سوزنی فکر کنیم می گوییم کـــاری که می کنی بعداٌ برایت پشیمانی دارد یا نه ؟ خودش هم سکوت می کند دنبال بهانه نیست  می خواهد بی بهانه کسی صدایش را بشنود نــه اینکه کتاب برای تنهایی آدم بد باشد نه خوب است امّا ... پسرها هم دل دارن شاید کمی گنده باشد شاید زود زود نـــلرزد ، پــسرها تنهایی را دوست ندارند هر چند شاید مجبور بـــه تحمل باشند ...هـــر چند اسیر چند کلمه  احوال پرسی اطرافیانت می شوی و آخـــر سر بـــاز فکر اینکه حـــرف زدن با آدم هـــا نمک می پاشد روی زخمت .تنـها می شوی ابهت این کلمه را هم مفت مفت خــرج می کنی ، می رسی پشت میزت ، بـــه تنها بودنت به خــودت فکر می کنی و می گویی این ها چرا مرا نمی فــهمند و شروع می کنی حــرف هایت را تند تند تایپ می کنی ، پاک می کنی باز از اول و شاید به سرانجامی نرسیده ولش می کنی ، پیش خودت می گویی بـــرای کی می نویسی مگر کسی می خواند مگر  آن کسی که خواند کاری کرد.باید دور بمانم از رابطه ها ، از آدم ها ، بــاید بچسبم به کتاب هایم بخوانم و لذت ببرم ، کسی ، دوستی برای ما نماند.گـــر چه گفته هایم شبیه این است که قیافه گرفته باشم امّا شما نخندید .

بــه گمانم نیمکت سرد پارک برای خواندن یک رمان نازک جلد خوب می چسبد ، منهای تلخی آخرش که بــاید بلند بشی و تنها و پیاده راه بیافتی ، منزل از این جا کمی دور است ... 

دایی گفت :

"هر وقت یه گوشه ای تنها نشستی مطمئن باش یه جای دنیا یکی تنهایی به فکرت نشسته "

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۰ بهمن ۹۲