ساعت نزدیک نه شب بود و هنوز اتفاقی برای نوشتن نداشتم، با خودم فکر می کردم بی خیال داستان این شماره بشوم و این روز را هم در رده روزهای بلااستفاده و ساده قرار بدهم، اساسا ما چند نوع روز داریم، روزهای باحال، وقتهایی هست که با عزیزترین های زندگی ت یکجا خوش باشی، روزهای طلایی، روزهای قبل موفقیت، که هنوز من تجربه نکرده ام، روزهای تنگ، که دلت میگیرد و هی می خواهی خود را به خواب بزنی، اما مگر انتهای روزهای غم، معلوم است؟، نوع دیگر روز، روزهای جالب و پر ماجرا است، ماجراهایی که آنقدر پشت به پشت هم در یک روز روی می دهند که حتی تو غافل می مانی و بعضی های آن را همان لحظه و بعضی ها را چند لحظه بعد فراموش میکنی، ولی این را می دانی که این روز، روز اتفاق های جالب بود.
اتوبوس بعد از چهار ساعت از حرکت مان برای صرف شام در هیدج ترمز کشید و همه پیاده شدیم، اغلب روزها برای شام از فروشگاه شهروند یک ساندویچ هایدا می خرم و تو کیفم می گذارم تا محتاج غذاهای کثیف و باقی ماننده روزهای قبل رستوران های بین راهی نباشم، هر چند شاید ساندویچ ها هم خیلی تعریفی نداشته باشند، به هر حال برای ساعتی شکم ما را سیر می کنند، مخصوصا نیمچه گوجه هایی که یکی شان در ابتدا
از شدت سرما مجبور بودیم یکی از میزهای رستوران را برای صرف شام کرایه کنیم، کرایه کردیم، همسفر من از من جدا شد تا متخلفات سفره حقیرانه ما را تامین کند، من تنها در آن سر یک میز غذاخوری شش نفره نشسته بودم، این حالت چند دقیقه ای طول کشید، داشتم قلم و کاغذ را برای یادداشت امروز آماده می کردم که بدون نگاه کردن متوجه شدم کسی درست روبه روی من نشست، و سلام داد، من بی مهابا جواب سلامش را دادم و از دستانش گرفتم و با خودخواهی طرف خودم کشیده و او را بوسیدم، دو و نیم وجبی از چشمانش فاصله داشتم، و از خاطرات مشترکمان شاید چند صدهزار ثانیه گذشته بود، اما در همین یک نگاه می شد همه آن خاطرات را به چشم دید، قیافه اش که همان است، فقط کمی سنگین تر به نظر می رسد، اما سکناتش همان است، همانی که سر بازی فوتبال به زور پاس می داد، و دلش گیر تک روی و دریبل بود.
مثل همه این طوری ها، شروع کردیم سوالهای زیادی از هم پرسیدیم، کل دوستان سابق را انگشت شماری کردیم و به تکلیف تک تک شان رسیدیم، او حافظه اش بهتر از من بود.
همسفر من نیز به ما، اضافه شد، دوستانم را به یکدیگر معرفی کردم، انگار جایی یکدیگر را دیده بودند. چهره های آنها می گفت که جایی شاید ده سال قبل یکدیگر را دیده بودند.
وقتی او را دیدم و گرم صحبت با او شدم، قلم و کاغذ دیگر یادم رفته بود، چون روزی که داشت به سوی یک روز ساده بودن تمام می شد جای خود را به یک روز نوستالوژیک داده بود، تا آن روز، تعریفی از چنین روزی برای من به گونه ای مضحک بود، اما همین که قلم و کاغذها را از ذهنم بیرون کرده بود به اثرگذاری این چند لحظه پی بردم.
وقتی از او جدا شدم، حسی در دلم می گفت دیگر او را نخواهی دید و دیدن دوباره او در رستورانی بین راهی نوستالوژیک تر خواهد بود.