۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زمان» ثبت شده است

هنوز آدم خام

خدا، من را از این پلشتی‌ها دور کن. ایمانم به زمان را برگردان. آدم‌‌ها را سرجای خودشان بنشان.

زور می‌زنم که نگویم. هیچ چیز نگویم و ننویسم. نکاشته‌ام. تخم امید زیر زبانم چال نکرده‌ام. طفره می‌روم. اینگونه خودم را از دار مکافات کلمه‌ها آزاد می‌کنم. کلمه‌ها ارزان‌ترین ماده برای کشیدن نعش آدم رنج‌دیده‌اند. آدم‌ها همه رنج دیده‌اند. من کلمه‌ها را دوست دارم. گاهی از آنها متنفرم. این چنین چیزها آدم را به زندگی دل‌خوش می‌کنند. گاهی زیادی نزدیک‌اند و گاهی مثل ماه مهر خیلی دور. آنها خودمختارند. من فکر می‌کنم پشت همه‌ی این کلمه‌ها اراده‌ی من است اما می‌دانید که من اشتباه می‌کنم. آنها در زمان مقرر سر می‌رسند. می‌توانند سرریز شوند، بی‌اعتنا به تو و هر چه توی روح و روانت چیده‌ای، همه چیز را ببلعند و شاید از فرط کلمه خفه‌ات کنند. 

حالا که یک مرد سی و سه ساله‌ام. حالا که برای چندمین بار تخم امیدم را کاشته‌اند، بی‌میل من. باید که پیش رفت. آدم خام. فکر می‌کند دیگر بعد از این همه داستان‌ می‌تواند روی پای خودش بایستد. 

دو ساعت دیگر می‌رسم اردبیل. پیچ پیچ سرچم و طلوع نسکافه‌ای رنگ آن مغز آدم را پر از کلمه می‌کند. نمی‌دانم دلم گرفته است یا کم خوابیده‌ام. کله سحر ناله اتوبوس و ناله روحم توی هم رفته‌اند. خالصانه. دوست دارم حرف‌هایی که این ماه نگفته‌ام را خلاصه کنم. مغزم بی‌خود درگیر چیدن کلمه‌ها می‌شود. آنقدری ادامه پیدا می‌کند که آن دلتنگی بی‌امان یادم می‌رود. 

اکنون به نوشتن فکر می‌کنم که قرار است به من کمک کند تا دوباره داستان‌های زندگی‌ام را، کهنه‌ها و نوها را رونوشت کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۹ مهر ۰۳

تبدیل شدن

امیدوارم در این بعد از ظهر باطل، کسی صدایم را بشنود. من از آنچه که پیش‌تر بوده‌ام، دور افتاده‌ام، به این منی که تازه و غریب است، عادت نکرده‌ام، نصف روز و تمام شب را به مرور من گذشته سپری می‌کنم، خودم را داخل عکس‌ها و فیلم‌ها می‌بینم، دوباره می‌بینم، تکرارش می‌کنم، پس و پیش می‌کشم، تا سرنخی از خودم پیدا کنم. حداقل بتوانم بیشتر بنویسم، این حرف‌ها و فکرها را که منجمداند را جایی آب کنم. ماهیت همه چیز در طول زمان تغییر می‌کند، من هم هر چقدر سعی دارم آدم عادی و صاحب یک بیوگرافی ساده و دم‌دستی باشم، نمی‌توانم، نمی‌شود، یک آن از داخل هزارتویی که آدم‌های عجیب و غریب تاریخ ازش رد شده‌اند سر در می‌آورم، میان ساده بودن و ساده نبودن قل می‌خورم، سرم گیج می‌رود و در نهایت تبدیل به یک گوه گردالی می‌شوم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۹ فروردين ۰۳

زین رنج هم مرنج که این نیز بگذرد

مدتی است به کاوش در مورد ریشه های افسردگی و سرشکستگی خودم پرداخته ام. چند جلد کتاب معتبر نیز خوانده ام، از صاحب نظران حرف های چالش برانگیزی بدست آورده ام. در مورد شخصیت ها، در مورد دنیا، خوشبختی و خدا و گناه و هزار کلمه قلمبه دیگر. به نکات جالب و بعضاً مبهمی رسیده ام. خوب اینها را گوشه ای نگه دارید؛
امروز بر حسب عادت، به وقت خواب، چراغ های اتاق را خاموش کردم، تا زمانی که با برادرم شریک بودیم، هر وقت او قصد خواب می کرد، چراغ ها را خودش خاموش می کرد، بی اینکه از من نظری پرسیده باشد، خوب، دیکتاتور بود. خواب او باید خواب ما می شد، خوب من اگر کتابی دستم بود همان نیمه ها ول می کردم و به خواب می رفتم. 
برادرم ازدواج کرد و حالا اتاق، چهار دیواری اختیاریِ من است، اکنون این اتاق اولین زاویه تنهایی من را تشکیل می دهد، جایی که می توانم تا صبح کتاب بخوانم، بلند بخوانم، حتی می توانم نقش شخصیت ها را بازی کنم، می توان تمرین نفس کشیدن از دیافراگم را یاد بگیرم، تا صبح می توانم غرق موسیقی شوم، یا می توانم بیشتر از پیش در روشنایی بنویسم، دیگر بجز من کسی چراغ ها را خاموش نمی کند، قبلا وقتی چراغ ها خاموش می شد، مغزم فرمان خاموشی می گرفت، فکر می کردم دیگر هیچ کاری نمی شود کرد، زیر پتو می لولیدم تا خوابم می برد، آن وقت ها خبری از فیلم دیدن نبود، توی خانه شرایط دیدن فیلم های هیچکاک  و ... را نداشتم، اما این روزها به طرز عجیبی سکوت را حس می کنم، شاید گاهی ترس سراغم می آید، ولی سعی می کنم ترس را در خدمت داستان های خیالی ام در آورم.
این روزها رساله ارشد از هر چیزی بیشتر ذهنم را درگیر کرده است، اما واقعا به مریضی بدی دچار شده ام، دیگر انرژی و انگیزه ای برای گرفتن مدرک ندارم. هرچند در گروهی از طراحان شهری با نام شارِت کار بی مزد و منتی انجام می دهم، اما پای نوشتن رساله خودم که می رسد، فلج می شوم، چیز سختی نیست، بیشتر از یک هفته وقتم را نمی گیرد، اما به طرز مشکوکی منتظر رسیدن حوصله و انرژی برای تمام کردنش هستم. اینها به کنار هر روز طرفای ظهر دو ساعت تمرین تئاتر می روم، که خواسته و ناخواسته توان زیادی طلب می کند...
چهارشنبه تهران بودم، رفته بودم دانشگاه، تا بلکه حال و هوای درس بزند به سرم، دو نفر از رساله شان دفاع کردند، نمی گویم خنده ام گرفت ولی خوب به بی ارزش بودن وقتی که پای پر کردن بی هدف کاغذ رساله صرف می شود، حیفم آمد، چقدر حرف از تئوری می زنیم، دانشجویی که کارش طراحی ست چرا باید غرق تئوری های کپی شده باشد، نمی دانم شاید من بعضی از چیز ها را بیش از این که لیاقتش را داشته باشند جدی می گیرم، یعنی بی خود کتاب های زبان اصلی  را خریدم و قسمت های بدرد بخورشان را ترجمه کردم، که چی؟ بلکه حرفی گفته باشم، بلکه این تلنبار مزخرف پایان نامه نویسی کمی برایم مفید باشد، اما چه سود! 
دغدغه های روزانه زندگی هر دوره سخت و سخت تر می شود، بشخصه بیشترین مشکلی که با آن دست و پنجه نرم می کنم، زمان است. هر چقدر بدو بدو می کنم، باز شب های زیادی را بیدار می مانم، تا بلکه تکالیف کلاس زبان را تمام کنم، یا با دیالوگ های نمایشنامه هایم ور بروم، یا چه می دانم، به گل های بی چاره ام آب بدهم و به شاخ و برگشان برسم...اما هر وقت خسته می شوم، و ناتوان در مقابل زمان زانو می زنم، از همه می بُرم، فکر می کنم دیگر لیاقت هیچ چیز را ندارم، بله، زمانِ از دست رفته، تابوی بزرگی است که من برای خودم تراشیده ام، می دانم وسواسی که به گذر زمان دارم، مثل خوره در خونم جاریست، وای از وقتی که زمان به دست خودم یا به دست دیگران تلف شود، وای وای که چقدر ساده انگارانه می اندیشم، آیا زمان تلف می شود؟ یا این خود منم که هر روز سرخورده تر و عصبی تر می شوم...بس است.
  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۶

عقربه ها را باید کشت

آخرین قرصی که معده را می سوزاند هنوز اصرار می کند هنوز همان جا می لولد ،التماس می کند که باشد، که باشم.امّا من ،ذهن درگیرم را حوالی عقربه های ساعت می چرخانم. فکر پلیدی درونم عصیان می کند .عقربه ها را باید به هم بدوزم. باید وقتی می بوسمت ساعت و آن عقربه های لاغر و بی ریختش تمام قد بایستند.باید زمان تسلیم ما باشد. با یک دست تو را در آغوش می کشم با دست دیگر ثانیه شمار را گیرمی اندازم تا گذر زمان همان جا در نطفه خفه شده باشد. می خواهم خلاف جهت عقربه های ساعت دور بگیریم .می خواهم تمام گذشته را بار دیگر خوب از اول دوره کنیم ،یا همه ی خیال بافی هایمان را روی نیمکت پارکی پیاده کنیم ،می خواهی؟!

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۶ ارديبهشت ۹۳