آخرین قرصی که معده را می سوزاند هنوز اصرار می کند هنوز همان جا می لولد ،التماس می کند که باشد، که باشم.امّا من ،ذهن درگیرم را حوالی عقربه های ساعت می چرخانم. فکر پلیدی درونم عصیان می کند .عقربه ها را باید به هم بدوزم. باید وقتی می بوسمت ساعت و آن عقربه های لاغر و بی ریختش تمام قد بایستند.باید زمان تسلیم ما باشد. با یک دست تو را در آغوش می کشم با دست دیگر ثانیه شمار را گیرمی اندازم تا گذر زمان همان جا در نطفه خفه شده باشد. می خواهم خلاف جهت عقربه های ساعت دور بگیریم .می خواهم تمام گذشته را بار دیگر خوب از اول دوره کنیم ،یا همه ی خیال بافی هایمان را روی نیمکت پارکی پیاده کنیم ،می خواهی؟!