خدا، من را از این پلشتیها دور کن. ایمانم به زمان را برگردان. آدمها را سرجای خودشان بنشان.
زور میزنم که نگویم. هیچ چیز نگویم و ننویسم. نکاشتهام. تخم امید زیر زبانم چال نکردهام. طفره میروم. اینگونه خودم را از دار مکافات کلمهها آزاد میکنم. کلمهها ارزانترین ماده برای کشیدن نعش آدم رنجدیدهاند. آدمها همه رنج دیدهاند. من کلمهها را دوست دارم. گاهی از آنها متنفرم. این چنین چیزها آدم را به زندگی دلخوش میکنند. گاهی زیادی نزدیکاند و گاهی مثل ماه مهر خیلی دور. آنها خودمختارند. من فکر میکنم پشت همهی این کلمهها ارادهی من است اما میدانید که من اشتباه میکنم. آنها در زمان مقرر سر میرسند. میتوانند سرریز شوند، بیاعتنا به تو و هر چه توی روح و روانت چیدهای، همه چیز را ببلعند و شاید از فرط کلمه خفهات کنند.
حالا که یک مرد سی و سه سالهام. حالا که برای چندمین بار تخم امیدم را کاشتهاند، بیمیل من. باید که پیش رفت. آدم خام. فکر میکند دیگر بعد از این همه داستان میتواند روی پای خودش بایستد.
دو ساعت دیگر میرسم اردبیل. پیچ پیچ سرچم و طلوع نسکافهای رنگ آن مغز آدم را پر از کلمه میکند. نمیدانم دلم گرفته است یا کم خوابیدهام. کله سحر ناله اتوبوس و ناله روحم توی هم رفتهاند. خالصانه. دوست دارم حرفهایی که این ماه نگفتهام را خلاصه کنم. مغزم بیخود درگیر چیدن کلمهها میشود. آنقدری ادامه پیدا میکند که آن دلتنگی بیامان یادم میرود.
اکنون به نوشتن فکر میکنم که قرار است به من کمک کند تا دوباره داستانهای زندگیام را، کهنهها و نوها را رونوشت کنم.