۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زن» ثبت شده است

شیرجه‌ی شکمی

در واقع دیگر نمی‌توانم از بوی خوش زن بنویسم. این تصویرها آنقدر برایم دور و قدیم شده‌اند، انگار که نبوده‌اند. درست شبیه تصویرهای گنگ و ساختگی ذهنم شده‌اند، آن وقت‌ها که مادر از کودکیم می‌گفت. خاطرات غریب که با زور خودم را داخلش جا می‌دادم، همه این کارها را می‌کنند، وقتی خیلی زوار کارشان در رفته باشد، آخر شب یک گوشه از پتو را توی دستشان مچاله می‌کنند و به سمت سینه‌شان می‌کشند و با چشم سر، به لحظه‌ای که فریم به فریم تصویر دنیا برای‌شان تاریک می‌شود خیره می‌مانند، آن لحظه... آن لحظه اوج همه‌ی این خواب و بیداری‌ها خواهد بود، عجیب است. که یکبار به خواب ابدی خواهیم رفت. آن وقت دیگر حتی فرصت این را نخواهیم داشت که مثل هر شب به بدبختی‌هایمان فکر کنیم. آخرین تصویر قبل از خواب، می‌تواند سوژه‌ی خوبی برای نوشتن باشد. و این تصویر شاید نزدیک‌ترین چیزی است که من قبل از خواب آن را زندگی می‌کنم. گاهی از سر کنجکاوی از خودم می‌پرسم، همه این شکلی می‌خوابند؟ همه وقتی چشمانشان را می‌بندند، ول می‌شوند در دل تاریکی؟ و باز نمی‌توانم از تو بنویسم. انگار که تو هم شبیه آدم خیالی‌های دنیای کودکیم، شبیه هنرپیشه‌های فیلم‌های آن زمان، هیچ وجهی از واقعیت زندگی‌ام را گردن نگرفته‌ای. حال شاید بهتر بتوانم از جدایی بنویسم، از وقت‌هایی که خودم را در گستره تاریک انتخاب‌های سخت می‌یابم. بعضی وقت‌ها با یادآوری تلخی‌ها، کهیر می‌زنم، دنبال چیزی می گردم که سرم را به آن بکوبم، درد را با درد جابجا کنم. گاهی که خیلی وسواسم عود می‌کند، برای جوریدن حافظه عاطفی‌ام، تصویرهای زنده را کنار هم می‌چینم. گفتم که از عشق نمی‌توانم بنویسم اما از تلخی، تا دلت بخواهد می‌توانم ناله کنم. بعضی وقت‌ها آدم چقدر عجیب می‌شود. می‌تواند برای چند سال گریه نکند. می‌تواند برای چند سال به همه‌ی دنیا پشت کند. لجش می‌گیرد. منم از سر لج، برایت نمی‌نویسم. راستش دست خودم نیست. نمی‌توانم. نمی‌توانم تصویرهای بکر و بهشتی را انقدر توصیف کنم تا کهنه شوند. اصلاً این تصویر چیست که باید یادمان بماند. آن هم تصویرهای دانه درشت و داستان‌دار. حتی همان تصویر آخرمان، دم در کافه پینک، جلوی پنکه‌ای که مه هم داشت. من تعادلم را از دست می‌دادم، در حال افتادن بودم، وزش باد پنکه به دادم می‌رسید، سرپا نگه‌م می‌داشت. من چند بار سرم را روی میز گذاشتم، دستم را بالا بردم که این تصویر دانه درشت و داستان‌دار، همانجا تمام شود. اما همینطور باد به کله‌ام می‌خورد و من شق و رق جلب ایده‌ی ساختن دوباره، ساختن از دل ویرانه‌ها می‌شدم. خودم را دوباره پرت می‌کردم در دل تاریکی. واقعا هیچ تضمینی حتی برای مدت یک روز هم دستم نداشتم. دوست داشتم وقتی برای آخرین بار دستانت را می‌گیرم. یک لحظه. من نمی‌توانم از عشق بنویسم. اما از جدایی تا دلت بخواهد. من دوست داشتم وقتی برای آخرین بار که دستانت را هنوز ول نکرده بودم، که هنوز فشارشان می‌دادم، باد پنکه ما را از جایمان می‌کَند و به بعد از ظهر یک روز مه‌آلود در حیران پای درخت مقدسمان کاکوزا می‌برد. آن موقع که مغزم از شکسته‌بندی کلمات پر بود و هیچ خلوتی برای ذهنم باقی نمانده بود، با سر به تاریکی شیرجه زدم. اصرار نکردم و تا همین چند روز پیش، دستانم دور گردنم، خفه‌ام می‌کردند. حالا چند روزی است از تاریکی بیرون آمده‌ام. دنیای هنوز هم ترسناک است و زندگی در آن ترسناک‌تر. هنوز هم نمی‌توانم از عشق بنویسم اما تا دلت بخواهد از جدایی، از تنهایی از سرگردانی از آشفته باز و خواب و بیداری، از رنج، از سکوت می‌توانم بنویسم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۹ مهر ۰۲

نیش هزار افسون

حالا بهتر از چند سال قبل و یا بهتر از نوجوانی‌ام میفهمم که زن‌ها ما را چگونه آلوده می‌کنند، افیون زن‌ها از نیش هزار دعا و نوشته کارسازتر است. نیازی به تمدید ندارد، کافی است زیر دندان یکی از آنها گیر بیافتی، تا عجل مهلت نفس بهشان دهد دست از سرتان برنخواهند داشت و هر روز بیشتر از قبل از سرو کول‌تان بالا خواهند رفت حتی در رویا. له‌مان خواهند کرد و این گونه ما دل‌زده‌های عاجز، با دست و دلی پرغصه، کشان کشان در پی آنها خواهیم رفت. برمی‌گردم به همان حرف ژیژک. دوباره سرچ می‌کنم تا عبارت دقیق‌تر حرفش را بنویسم. امشب بنویسم تا برای همیشه به عنوان شعار دهه اخیر زندگیم بکار ببرم. ژیژک می‌گوید: « ما در ناخودآگاه خویش در ساحت واقعی میل، همه قاتلیم. فردی که در واقعیت هر روزه قرار گرفته، می تواند با خیال آسوده به خود بگوید همه‌اش خواب بود! و بدین ترتیب از رویارویی با واقعیت اساسی شانه خالی کند اما به گاه بیداری، فرد هیچ نیست مگر آگاهی از خواب خویش. همین که این مهم را به حساب بیاوریم که دقیقاً و فقط به وقت خواب است که با وجه واقعی میل خود رویارو می‌شویم نقطه اتکایمان یکباره زیر و رو می‌شود: واقعیت هر روزه معمول‌مان، آن واقعیت اجتماعی که در درونش نقش آدم‌‌های خوش قلب و محبوب عادی را بازی می‌کنیم، توهمی از کار در‌ می‌آید که بر نوعی سرکوب و واپس زدن تکیه دارد؛ بر چشم پوشیدن از وجه واقعی میل خویش. واقعیت اجتماعی چیزی به جز تار عنکبوتی قراردادی و شکننده نیست که هر لحظه ممکن است بر اثر ضربه ای از هم بگسلد. پس واقعیت هر روزه‌ی ما تعادلی شکننده است که هر لحظه در آستانه‌ی فرو ریختن قرار می‌گیرد. کافی است تروماهای ما به گونه‌ای کاملاً پیشامدی و پیش‌بینی نشده غلیان کند.» 

رها شدن از بند تعلقات به یک انسان عملی به نظر ساده است، به هر دلیل قانع کننده‌ای می‌توان او را ترک کرد، فاصله گرفت و خود را از حرارت و جسم به احتمال جاذبش محروم کرد. حتی اگر همه اینها جواب ندهد، می‌توان او را کشت یا به نحوی از بین برد اما از بین بردن توهم و سایه شکل گرفته از او بسیار دشوار است.

 «یک زن صرفا تجسم رویاهای یک مرد است یا حتی تجسم گناه یک مرد. اینکه زن وجود دارد چون مرد می‌خواهد که ناخالص باشد. اگر مرد امیالش را پاک کند از شر مواد ناپاک و خیالات خلاص شود، زنان دیگر وجود نخواهند داشت.»  گویی همه‌مان طناب‌پیچ به همدیگر بسته شده‌ایم. اگر زن تجسم رویای من است پس من نیز در ساحت واقعی میل یک زن، رویایی بیش نیستم. روزی که ما از بند هم خلاص شویم، آن روز به درجات بالاتری از یک انسان آگاه خواهیم رسید.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۶ فروردين ۰۱

مرد آروق زن

همان اول کاری آبرو ریزی شد. خب این اولین بار بود که ترکیب مادر، خواهر آن هم کوچک و من بخاطر انگشت بزرگ پای چپ مادر رفته بودیم فیزیوتراپی. توی راهروی درندشت ساختمان پزشکان که هر چند شیش هفت طبقه بود ولی فقط دو طبقه آن فعال بود و مابقی طبقات وقف ارواح بود، نه جیکی بود و نه جوکی، شبیه بیمارستان ارواح بود، خاموش، آرام، کمی ترسناک.

توی راهرو من دنبال واحد شماره شصت بودم. فیزیوتراپی بهبود. پیدا کرده بودم و منتظر بودم آنها هم برسند، انقدر که راهروهایشان دراز و کش دار بود. توی همان راهرو دفترچه مادر از دستش سر خورد افتاد زمین، با خواهرم زدن زیر خنده، خواهرم با صدای بلند چیزایی به مادرم گفت و دوباره با هم زدند زیر خنده. توی آن راهرو بی صاحاب صدای نازک خنده های مادر و خواهرم، مرتعش می شد و تا انتهای سالن می رفت، به دیوار می خورد و دوباره به گوش های من می رسید. در را کمی آرام باز کردم، اول مادر، بعد خواهر و من وارد شدیم. یک نفر خانوم میانسال روی صندلی انتظار نشسته بود. از خانمی که روپوش سفید پوشیده بود و ارایش کرده بود پرسیدم: برای فیزیوتراپی درست اومدیم؟! جمله ای همین قدر قاطی و ضد قواعد گفتار و نوشتار. خانم روپوش پوش سفید دفترچه بیمه رو گرفت و از من خواست بشینم و تماشا کنم. ببخشید کسی پشت دیوار چوبی سالن انتظار آروق می زد. آن هم یکبار نه صد بارها. خواهرم روبرویم نشسته بود. دکتر از آن مرد آروق زن می پرسید، هر جا درد داشتی بگو من بدونم. مرد آروق می زد و آن جایی را که درد داشت نشان می داد، من می توانستم آن جایی که درد دارد را تصور کنم ولی مادرم نه. دکتر زن بود. مرد آروق زن از دکتر زن پرسید، میشه اجازه بدین خانم من بیاد پیشم. خانم میانسال رفت پیشش. ولی مرد باز آروق می زد. تا حالا کسی ندیده بودم به این راحتی آروق بزند، آن هم در مطب یا کلینیک فیزیوتراپی بهبود. ساختمان جوری ساکت بود که می شد از داخل اتاق انتظار صدای لنگ انداختن مگس توی راهرو را شنید. به عبارتی ما فقط یک صدای برجسته داشتیم. آروق.

ساختمان همین جور ساکت بود. داخل اتاق انتظار گاهی قاروقور شکم بقیه هم شنیده می شد حتی نفس کشیدنشان یا وقتی بینی هاشان را آرام بالا می کشیدند. خواهرم تا حالا این طور نخندیده بود. توی آن فضای سنگین و مات، صدای آروق آن مرد می آمد. خواهرم چادرش را می کشید جلوی خنده هایش، من خواب آلود بودم ولی باز ریز ریز می خندیدم. هر چقدر به خواهرم اشاره می کردم که تمام کند، بدتر هم می شد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۰ مهر ۹۶

زن های دنیا...


@mehmetkuran 

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۸ اسفند ۹۵