ضرب گرفتن زندگی ما آدمها، یا کندی چرخ دور زمان، به شوربختی و گاه تلخکامی مزه مزه شده در لحظهها گره خورده است. گاهی چنان برق، تند و شلاقگون، گاه سست و کاهل. رنج باید کشید و زیر پوست زمانه آرام گرفت. بیشباهت به کندهی آلاخون والاخون زدهی پرسهزن روی دریا نیستم. جیبهایم پر است از سنگلاخهای جورواجور، عاریتیهایی که هیچوقت پس ندادمشان. باید روزی همه آنها را جایی بالای کوههای مهآلود رها کنم. امروز که موسیقی متن زندگیام را یافتهام. میخواهم سبک شوم. قارههای بزرگتر را کشف کنم، بخزم میان دلهای مردمان تیرهروز و سفیدبخت، موسیقی زندگیام را برایشان بنوازم. نگاههای بکرشان را شکار کنم. میخواهم رد تمام دلبستنهای ناکام گذشته را ول کنم. ایدههای کج و وارفته را که عرضه پیچش به تار واقعیت را ندارند، بگذارم کنار. لباسهایی که به حماقتها و زور زدنهای بیجا و بیجهتام آغشتهاند را بسوزانم. قرصهای پروپرانولول، ژلوفن و هزار زهرمار دیگر را قی کنم و به مقدار یک لیوان آب بنوشم.