۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زیبایی» ثبت شده است

زیبای پنهان

رقص کلمات در غبار تیره گورستان 

و ظهور نسیم 

در گیسوان دختران زیباروی 

با دامن های چین دار و گلدار

هزاران زیبای پنهان

در بعد از ظهری از تاریخ جنگ

پشت به پشت کوهی از سقوط آشیانه ها

و انقضای بوسیدن ها

عشق بازی ها

و شروع جنگ من

برای تصاحب آغوش گلدار و خوش بوی تو،

برای دوست داشتن تو 

در کدام جبهه باید بجنگم؟

به کدام مرد عاشق پیشه شلیک کنم؟

در کدام سوی گورستان جمعی خود را زیر سینه خاک چال کنم؟

به یاد بعدازظهر های فرار از جنگ

با تو در کنار رودخانه ای که روحمان را صیقل می داد

حتی در روزهای پرتلاطم نبرد 

به یاد آخرین عکس تو

با لباس های گله گشاد پر از کثافت جنگ

پر از لکه های خون

شوق تو برای لباس لجنی 

برای ریش نتراشیده 

برای درخشش ستاره ها و سردوشی ها.

آن سوی خاکریز

جوشش خون سرباز ها

و از این سوی 

محاصره حجم آغوش گرم تو

که گرم تر از گلوله های سربی ست

برای آخرین بار 

عکست را می بوسم

دیگر زمان حمله است...

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۰ خرداد ۹۶

چشمانی سیاه، تنی استخوانی

           Mark M Mellon


دلم آشوب بزرگی را حمل می کند، خوابیدنم نصف ونیمه، پلک هایم نای باز شدن ندارند، سوز دارد وقتی نور خورشید تو را از کابوس و بی خوابی نجات دهد. در خواب و بیداری برای واقعیتی که در درونم حبس شده است، ع ش ق است، عین از عبرت گذشته، شین از شکایت های بی دلیل و قاف از قانون های نانوشته این دنیا.

سوال امروز امتحان درس سکینه معروفی، زیبایی چیست؟ زیبایی حقیقت است شبیه عشق که درک می شود اما توصیفش سخت است، باید همه عاشق چشمان سیاهی شوند و این حقیقت را جرعه جرعه بیاموزند، جرعه هایی گاه تلخ و گاه شیرین، از بودن و نبودنی شبیه قصه شیرین و فرهاد.
من عشق شیرین را با طعم تلخی، هر روز مرور می کنم، آن کنار پسرانی یا دخترانی عشق شیرین و فرهاد خود را شبیه حماسه ای بلند بلند می خوانند، صدای بلند اذیتم می کند، به به و چه چه سرتاسر میزهای چوبی کافه را می لرزاند، حبه های قند در دل یک فنجان قهوه آب می شود، و اینجاست که صدای موسیقی پا می گیرد، کدام قطعه است؟! فکر می کنم می شود این قطعه را وقتی که عاشق کسی شدم برای او بنوازم، دوباره دلم می رود دنبال عشق، دنبال راهی که او نشانم می داد، هر جا قدم می گذارم عشق می گردم و محبت را اغراق می کنم، تلخی دانه های قهوه مشامم را سوی این دنیا می کشد، کافه دار بالای سرم، در خروج را نشانم می دهد، پا می گذارم که راه بیفتم، که بالا می آورم، خجالتی در کار نیست چون کسی تا این ساعت اینجا نمانده است، کافه دار است و من و طعم عشقی تلخ.
آشفته و بی حال رو تختم می نشینم، می خوابم، چند صفحه رمان مارلون براندو رو می خوانم، قصه ی زن چندمش بود!؟ خوابم میبرد، خواب میبینم که گریه می کنم، یکی نشسته روبرویم، زل زده بهم، با انگشت اشاره منو نشون میده، موهایش آشفته بر روی صورتش ریخته، تنی استخوانی دارد، رنگی گندمی، چشمانی سیاه، و دستانی ظریف که راهی نشانم می دهند، راه فرار، راه بهشت، میانبری بطرف زندگی، اما من چرا نمی روم، چرا گریه هایم تمامی ندارند، قدم از قدم برنداشته ام، او مقابلم زانو می زند، التماسم می کند سوی دستش را بگیرم و بگریزم، اما چرا؟ کیست او؟ ثانیه هایی می گذرد جانی در کلامش نیست، فقط دستانش بی امان راه فرار را نشان می دهد، من گیج و منگ مانده ام، مگر تحفه بهشت، یا همین زندگی چیست که او اصرار می کند.
  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۴ دی ۹۴