Mark M Mellon


دلم آشوب بزرگی را حمل می کند، خوابیدنم نصف ونیمه، پلک هایم نای باز شدن ندارند، سوز دارد وقتی نور خورشید تو را از کابوس و بی خوابی نجات دهد. در خواب و بیداری برای واقعیتی که در درونم حبس شده است، ع ش ق است، عین از عبرت گذشته، شین از شکایت های بی دلیل و قاف از قانون های نانوشته این دنیا.

سوال امروز امتحان درس سکینه معروفی، زیبایی چیست؟ زیبایی حقیقت است شبیه عشق که درک می شود اما توصیفش سخت است، باید همه عاشق چشمان سیاهی شوند و این حقیقت را جرعه جرعه بیاموزند، جرعه هایی گاه تلخ و گاه شیرین، از بودن و نبودنی شبیه قصه شیرین و فرهاد.
من عشق شیرین را با طعم تلخی، هر روز مرور می کنم، آن کنار پسرانی یا دخترانی عشق شیرین و فرهاد خود را شبیه حماسه ای بلند بلند می خوانند، صدای بلند اذیتم می کند، به به و چه چه سرتاسر میزهای چوبی کافه را می لرزاند، حبه های قند در دل یک فنجان قهوه آب می شود، و اینجاست که صدای موسیقی پا می گیرد، کدام قطعه است؟! فکر می کنم می شود این قطعه را وقتی که عاشق کسی شدم برای او بنوازم، دوباره دلم می رود دنبال عشق، دنبال راهی که او نشانم می داد، هر جا قدم می گذارم عشق می گردم و محبت را اغراق می کنم، تلخی دانه های قهوه مشامم را سوی این دنیا می کشد، کافه دار بالای سرم، در خروج را نشانم می دهد، پا می گذارم که راه بیفتم، که بالا می آورم، خجالتی در کار نیست چون کسی تا این ساعت اینجا نمانده است، کافه دار است و من و طعم عشقی تلخ.
آشفته و بی حال رو تختم می نشینم، می خوابم، چند صفحه رمان مارلون براندو رو می خوانم، قصه ی زن چندمش بود!؟ خوابم میبرد، خواب میبینم که گریه می کنم، یکی نشسته روبرویم، زل زده بهم، با انگشت اشاره منو نشون میده، موهایش آشفته بر روی صورتش ریخته، تنی استخوانی دارد، رنگی گندمی، چشمانی سیاه، و دستانی ظریف که راهی نشانم می دهند، راه فرار، راه بهشت، میانبری بطرف زندگی، اما من چرا نمی روم، چرا گریه هایم تمامی ندارند، قدم از قدم برنداشته ام، او مقابلم زانو می زند، التماسم می کند سوی دستش را بگیرم و بگریزم، اما چرا؟ کیست او؟ ثانیه هایی می گذرد جانی در کلامش نیست، فقط دستانش بی امان راه فرار را نشان می دهد، من گیج و منگ مانده ام، مگر تحفه بهشت، یا همین زندگی چیست که او اصرار می کند.