۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شب آرزوها» ثبت شده است

التماس آرزوها

آرزوها از تنم آویزانند

همین تن خسته ام

که هزاران شب 

روح بی خواب و سرگردانم را

در تاریکی بدرقه می کند،

صدای نقاره و دهل 

خبر هبوط آرزوهای آسمانی ست

و من در این سطح خاکی

زبانم قاصر است

از التماس آرزویی که تو خود آنی،

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ فروردين ۹۶

خواستن تو

خواستن تو

از اوجب واجبات است

خواه شب باشد یا روز

برای بودنت سجده می کنم

گاهی که دلم می گیرد

جایی نیست که هق هق گریه هایم بپیچد

در همین اتاق چند متری 

گوشه چشمانم خیس اشک می شوند

اگر مرد تو بودم گریه نمی کردم

مرد که گریه نمی کند

اکنون که نیستی

می توانم گریه کنم

با خودم قهر کنم

می توانم خودم را امر و نهی کنم

می توانم فراموش شوم

با تو بودن

آزادى از رنگ رویاهاست

تو را آرزو می کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ فروردين ۹۶

بقچه آرزوها

انسان در کنار بار هستی

بقچه ای دارد به نام آرزو

هر نو زادی که جیغ می کشد،

بقچه ای به دستش می دهند

تا آرام شود، آرام می شود،

دلم به بقچه آرزوها خوش است

که همیشه با من است

در آغوشم

در خلوتم

درون این بقچه تنها یک آرزو دارم و آن تویی

ای معشوق در راه

ای آرزوی خوش عطر

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ فروردين ۹۶

مثلا یلدا بود

مثلا امشب یلدا بود، طولانی ترین شب سال. با پدر تنها بودیم، پدر دنبال قاتل سفیر روسیه در استانبول بود، من تکالیف کلاس زبانم را می نوشتم، گاهی عکس های یلدایی بچه ها را لایک می کردم و گاهی به صدای حلب حلب گفتن قاتل گوش میدادم، امشب مثلا یلدا بود. امشب حتی تنهاتر از هر شب دیگری بودم، مثلا شب یلدا بود، مثلا خانواده ها دور هم جمع بودند، اما خانه ما خلوت بود، همیشه اینگونه بوده است. شب یلدا بود، من در سایت سنجش دنبال دکتری  بودم، در اتاقم تنها کز کرده بودم، به صدای کمانچه گوش میدادم، همه چی آرام بود، آرام آرام حس می کردم این ویژه بودن و طولانی بودن این شب یلدا را... به سرم می زد بروم و هندوانه بخرم، بسرم می زد منم دستی بجنبانم و سفره ای چیزی پهن کنم و مثلا دور هم باشیم، اما کسی نبود، پدر از قاتل آندری کارلوف بازجویی می کرد، من مشق شب می نوشتم، بی خود و بی جهت وقت را می کشتیم، و اصلا کسی از ما بازجویی نمی کرد، مثلا شب یلدا بود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱ دی ۹۵

قاصدک های لیلةالرغائب

شب است؛

و من در وسعت مزرعه سبز گندم دراز کشیده ام، ساقه های گل قاصدک در دستانم، و چه عجیب است، قاصدک های لیلةالرغائب. لحظه ای‌ست که زانو می زنم و هزاران هزار تار ابریشمی را از عمق وجودم فوت می کنم، و می نشینم به نظاره هندسه این گل خوش، به دیدن قاصدک هایی که، نرم نرم بین زمین و آسمان معلق می مانند، و من نفس نفس می زنم تا به مقصد رسیدنشان را ببینم، و دیری نمی پاید که از نگاه من جدا می شوند، محو می شوند، چشمانم را می بندم، گو اینکه روحم ارضا شده است، می سپارمشان دست آنکه باید! او خود می داند خبر قاصدک ها را باید زود زود بدهد، عمر قاصدک ها کوتاه است...شاید فردا دیگر قاصدکی در کار نباشد...



پ ن: برای فراخوان وبلاگی شب آرزوها 

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۵ فروردين ۹۵