شب است؛

و من در وسعت مزرعه سبز گندم دراز کشیده ام، ساقه های گل قاصدک در دستانم، و چه عجیب است، قاصدک های لیلةالرغائب. لحظه ای‌ست که زانو می زنم و هزاران هزار تار ابریشمی را از عمق وجودم فوت می کنم، و می نشینم به نظاره هندسه این گل خوش، به دیدن قاصدک هایی که، نرم نرم بین زمین و آسمان معلق می مانند، و من نفس نفس می زنم تا به مقصد رسیدنشان را ببینم، و دیری نمی پاید که از نگاه من جدا می شوند، محو می شوند، چشمانم را می بندم، گو اینکه روحم ارضا شده است، می سپارمشان دست آنکه باید! او خود می داند خبر قاصدک ها را باید زود زود بدهد، عمر قاصدک ها کوتاه است...شاید فردا دیگر قاصدکی در کار نباشد...



پ ن: برای فراخوان وبلاگی شب آرزوها