ساعت ۹:۱۷ دقیقه صبح، بعد از دوش با آب ولرم، زیر پرخاش سیاه تهران دراز کشیدهام، شانههایم زیر بار آرزوهایم جایی میان اردبیل و کوهستانها لُمبَر میخورند.
من لکنت تهرانم، اغوا نمیشوم. من لکنت زبانهای زندهی دنیاام سلیس نمیشوم.
من شعر نمیفهمم، سراغ دو بیت شعر برای رفع تکلیفم. همهی سالهای زندگیام خواب بودهام، شعرهای مزخرفی نوشتهام. هیچ کدام نمرهی بیست کلاس نمیشوند.
من اگر زبان اشیا را از سر شعرهایم بِبُرم، باید جور تمام استعارهها را بکشم. باید یک وانت اسباب کهنه و سمبل شده را دور بریزم. آقا این کاج کج کنج و کنار را بردارید، آن درخت کاکوزای مقدس را، آن آینهها و کیوسکهایی که نمیمیرند...