۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غربت» ثبت شده است

کچلش کن

فکر می‌کردم این خداحافظی می‌تونه برای چند ماه کافی باشه، گفتم وقت ندارم، باید برم موهامو کوتاه کنم. پیش تو این طور گفتم که ناراحت نشی، قبلا چند باری بهم گفته بودی موهای بلند بهم میاد، ولی اون روز مجبور بودم کوتاهشون کنم. در اصل باید می‌رفتم و از ته می‌تراشیدم، نمی‌خواستم یهو با همچین صحنه‌ای مواجه بشی، شایدم همه این کارا بی‌خود بود، مگه کیه که سرباز کچل ندیده باشه، به هر حال منم داشتم سرباز می‌شدم. تازه قبل اعزام رفتم یه کلاه کپ خریدم که این کچلی سرم خیلی معلوم نباشه، چون ته کله‌ام انقدر روشنه عین آینه، ملت زل می‌زدن بهم، می‌ترسیدم چشم بخورم. تو خیابون بودم که آخرین حرفامو بهت می‌گفتم، با این که غربت عجیبی روی سینه‌م نشسته بود ولی سعی می‌کردم عادی و معمولی رفتار کنم، انگار می‌رفتم تهران و بعد یک هفته برمی‌گشتم، ولی خب همه اینا چیزایی بود که هی منو به دو به شک می‌انداخت، نمی‌دونستم قراره چه بلایی سرمون بیاد. بیشتر از خودم نگران تو بودم، اینجا هیچ کسی برات قابل اعتماد نبود و راستش می‌ترسیدم تا من نباشم سرو کله یکی از این پسرای تخس لاشی دوروورت پیدا بشه، نه اینکه از تو بترسم از اونا می‌ترسیدم که برات اذیت بشن، تو که می‌دونستم چقدر منو دوست داری، حالا اون موقع هم اگه نمی‌دونستم، بعد اینکه دیگه آشخور نبودم، تو بودی چهار صبح، تو جیبم آجیل می‌ریختی. می‌گفتی این بادووم‌ها رو مامان فرستاده برام، اگه بفهمه خودم نمی‌خورم بهت میدم عاقم می‌کنه. حتی یه بار نمی‌دونم چی شد یه دونات خوشمزه گذاشتی تو جیب بزرگ فرنچم. اون موقع‌ها دیگه عادی شده بود همه چی، قضیه این بود که می‌دونستیم دیگه بعد چند ماه، قرار دوباره برگردیم پیش هم. ولی اون روز آخر قبل اعزام چقدر عجیب بود همه چی. اصلا نمی‌خواستم باور کنم تو همچین موقعیتی ایستادم و مجبورم تجربه‌ش کنم. فکر می‌کردم چقدر بدشانسم، درست موقعی که دیگه تونسته بودم دستت رو بگیرم، باید می‌رفتم سربازی. حتی خیلی از برنامه‌هایی که باهم ریخته بودیمم نصفه مونده بود. هر چند من دوماه تونسته بودم اعزامم رو عقب بندازم. شاید اینو هیچ وقت بهت نگفتم. خودمو زدم به اون راه که می‌خوام معافیت بگیرم، الکی سوراخ گوشمو کرده بودن پیراهن یوسف. تا خود کمیسیون پزشکی رفتم که ثابت کنم اشتباه کردم و به این چیزا معافیت نمی‌دن، اونجایی که اون سرهنگه هی اصرار می‌کرد که بیش‌تر توضیح بده، می‌خواستم واقعیت رو بگم. این پروسه‌ای بود که تو دفتر پیشخوان اون خانوم که لپ‌های قرمزی داشت بهم یاد داده بود. گفت چرا میخوای تمدید کنی؟ گفتم یه مشکلی دارم. اونم نه گذاشت نه برداشت، فهمید خاطره خواهم. گفت کافیه تمارض کنی به چیزی که نیستی و نداری، گفتم چطور مثلا، به بدن خودش اشاره کرد گفت یه چیز الکی پیدا کن، یه چیزی که حس میکنی از بچگیت توش نقص داشتی، گفتم گوشم سوراخ داره اوکیه؟ گفت اینو که خودت کندی! نه که خودم نکنده باشم، ولی خب جاش از اول بود. گفت چه میدونم می‌تونی یکم بیشتر اغراق کنی تا پزشک راضی بشه و بفرستت کمیسیون. هیچ کدوم اینارو هیشکی نمی دونه، توام نمی دونستی، لزومی نداشت، من داشتم برای اون موقع آخرین کاری که می تونستم انجام بدم را پیش می‌بردم. اولین کمیسیونی بود که نتیجه‌ش برام مهم نبود، یعنی مهم بود، اگر پروندم رد می‌شد خیلی خوشحال می‌شدم، چون می‌دونستم که قرار نیست قبول بشه. تو کل جلسه ساکت نشسته بودم تا زود حکمم رو بدن، جلسه اصلنم جدی نبود، پنج نفر نشسته بودن هیشکی به هیشکی کار نداشت، اصلا پرونده من انقدر معلوم بود که فقط همون سرهنگه نظر دارد و پای برگه رو امضا زد و گفت می‌تونی بری.

می‌دونستم که دو ماه می‌تونم خودمو و تو رو برای سربازی آماده کنم. همین کارم کردم. دو ماه طوری رفتار کردم که دوتایی قوی بشیم و وقتی همو نمی‌بینیم کم نیاریم. البته آخراش از اون چیزی که تصور می‌کردم بیرون زده بودیم. کل روزو باهم بودیم، از صبحونه تا شام، تا نصف شب، تو خیابون تو کافه، یه جور عجیبی درمانده بودیم، انگار می‌خواستیم انقدری تو خیابون بپلکیم که بتونم از شهر و این دنیای مضحک بزنیم بیرون. داشتیم دنبال یه سوراخ می‌گشتیم که بتونیم توش برا هم شعر بگیم و از ایده‌هامون حرف بزنیم. شبیه اونجایی که یه روز تو خیابان ارتش زیر درخت‌ها بغل هم نشسته بودیم و تو آواز می‌خوندی. تو آخرین پیامایی که فکر می‌کردیم واقعا آخرین پیام‌های زندگیمونن، گفتی می‌خوای یبار با سر کچل ببینی منو، من که از خدام بود اون شبو باهم قدم بزنیم، دم در که منتظرت بودم تا اومدی از در رد شدی زدی زیر خنده، کلی مسخرم کردی، کلی قربون صدقه‌م رفتی. گفتی شبیه یکی از بازیگرای خارجی شدم، گفتی چقدر میاد این کچلی بهت. تازه اصرار می‌کردی رو شقیقه‌م یه تتو بزنم. هر چند یدونه خال خوشگل اونجا دارم. ولی خب من که اهل این حرفا نبودم. 

تو پارک که نشسته بودیم خیلی غریب بهم نگاه می‌کردی، می‌خواستی توام کچل کنی، من نمی‌ذاشتم، گفتی چند تا مدل دیدی، خیلی خوبن، آدم هوس می‌کنه. من نذاشتم. ته دل آدم خالی می‌شد، من داشتم تو رو و نگاه‌های تو رو از دست می‌دادم. گفتی دلت از شهر سیره، سرت سنگینه، بزنیم بیرون از شهر. رفتم ماشین داداشمو گرفتم اومدم دنبالت، فکر کن تو آخرین روز قبل سربازی با همون ماشین از پیش همه فرار می‌کردیم دو تایی. از همین سمت سرعین رفتیم رسیدیم به یه روستایی، نزدیک آلوارس بود، یه جایی بود که آبشار داشت، نه که نیاگارا باشه یه آبشار کوچیک در حد خود اردبیل بود، آبی که ازش سرازیر می‌شد یخ بود، نمیشد یک دیقه پاهامونو تو آب نگه داریم، تو داشتی بهم یاد میدادی که با همون جوراب و شلوار برم تو آب، عین خودت، از توی آب سنگ ریزه‌ها رو جمع می‌کردی می‌گفتی می‌خوای یه چیز هنری درست کنی، نه که یادم رفته باشه، قضیه اون سنگی که روشو شعر نوشتم و دادم بهت. بعد آب تنی حسابی، گفتی بیا از هیچی نترسیم. گفتم چطوری؟ گفتی نمی‌دونم یه طوری لابد باید نترسیم. گفتم اینجا چمن خوبی داره بیا همینجا دراز بکشیم و چشامونو ببندیم. مثل همون چوپونی که اون سر دره دراز کشیده بود و کل گله رو ول داده بود تو دره. گفتم مگه ما چی داریم که نتونیم دراز بکشیم و چشامونو ببندیم و تو این هوای خنک بخوابیم. گفتی من هیچی جز تو ندارم، خب منم همونجا بودم دستتم گرفته بودی. هنوزم دلم لک میزنه به اون جا و اون خواب. فکر کنم نیم ساعت خوابیدیم، وقتی زودتر از تو بیدار شدم، صورتت عین یه بچه معصوم بود. وقتی صدات کردم، لباتو تنگ هم کردی و ریز ریز خندیدی، گفتی میشه نری سربازی. با همین حرفت آب یخ ریختی رو سرم. توام ترسیده بودی. توام فکر می‌کردی نمی‌شه این رودخونه رو تنهایی رد شد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۵ مرداد ۰۲

خال خم دست توام

خال خم دست توام

خور تویی شید منم!


 در چرخش خال لبت

خلع سلاح گشته‌ام

خوب تویی خام منم!


خنجر به دست بیگانه‌ای

در خود بمان در غربتت

خالی ز تو پژمرده‌ام

خامه تویی آه منم!

 

از خوف بی کس مردنم

در بگشای از خانه‌ای

من را بخوان هم وطنت

خمیازه ای طولانی‌ام

خیره به در مانده تنم!


خرکش کنند دیوانه را

خندان زنند بر صورتم

جویم تو رو چون شاهدی

گیرند تو را چون همسرت

خامه شکسته مجرم‌ام

آب تویی خو منم!

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۳ دی ۰۰

اتاقم

غربت غم بار دنیا را هر کسی از زاویه ای تماشا می کند، بیرون جنگ است و دیشب چند قدم تا متلاشی شدن فاصله داشت، اینجا لانه من است، کشش عجیبی به آن دارم، دلیل اغلب سرخوردگی ها و موفق نبودن ها شاید این لانه باشد، روزهایی که باید دل می کندم و می رفتم، دنج ترین و آرام ترین نقطه دنیا شد، نگذاشت، نخواستم و همچنان مانده ام به داستان فردا فکر می کنم، به دنیای آدم ها به شلوغی ها... این لانه انباشت ذهنم را تخلیه می کند تا فرصت خواب برسد. نمی‌دانم تا چند سال دیگر تلاش های من برای بیدار ماندن و نوشتن و خواندن را تحمل خواهد کرد، شاید گاهی دلش می خواهد متلاشی شود، یا متلاشی شوم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۲ شهریور ۰۰