غربت غم بار دنیا را هر کسی از زاویه ای تماشا می کند، بیرون جنگ است و دیشب چند قدم تا متلاشی شدن فاصله داشت، اینجا لانه من است، کشش عجیبی به آن دارم، دلیل اغلب سرخوردگی ها و موفق نبودن ها شاید این لانه باشد، روزهایی که باید دل می کندم و می رفتم، دنج ترین و آرام ترین نقطه دنیا شد، نگذاشت، نخواستم و همچنان مانده ام به داستان فردا فکر می کنم، به دنیای آدم ها به شلوغی ها... این لانه انباشت ذهنم را تخلیه می کند تا فرصت خواب برسد. نمی‌دانم تا چند سال دیگر تلاش های من برای بیدار ماندن و نوشتن و خواندن را تحمل خواهد کرد، شاید گاهی دلش می خواهد متلاشی شود، یا متلاشی شوم...