۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قرص» ثبت شده است

قرص رویا

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۷ خرداد ۹۵

İkimiz içinde doğru olan böylesi git

دستت را که بگیرم دلم قرص است 

می توانم با نفسی عمیق عشقت را بر جانم جاری سازم، 

این عادت ما بود تا دست هایمان به هم می رسید نفسی تازه می کردیم و شب برای ما روز روشن بود...

چه شد؟ چه اتفاق ناگواری افتاد؟ که روزها تاریک تر از شب شد، که دیگر سر هیچ خیابانی منتظرم نماندی، من ماندم و بی خبری.

 در نبودت هر چه از تو برایم باقی مانده بود، حتی کوچکترین نوشته، برای ثانیه های دلتنگی ام کارساز بود، شکلک هایی که گوشه دفترم کشیده بودی، دست خطی که با آن آدرس دکترت را برایم نوشته بودی و گلی که برای تولدم هدیه کرده بودی، همه ی روزهای مرا معنا می بخشیدند، شب ها، گوشم همراه صدای خواننده ای که سوز دارد، قلبم را التیام می بخشید، که هنوز هم صدای Sezen Aksu برای نرفتن تو، برای برگشت تصمیم تو، التماس می کند.... 

  Git... Git... Gitme dur ne olursun

و صبح یک روز زمستانی دستت یارای ماندن نداشت، عجول و مضطرب گره دست هایمان را گشودی، و مرا تا صد روز در بندی از خاطرات  تنها رهایم کردی، و از من، زندگیم، حرفاهایم، قول هایم روی برگرداندی.

 صد روز از جانب تو و هزاران سال دوری در تصور من، دلت که به رحم آمد، نمی دانم حسرت کدام حس تو را بازگرداند، اما تو دیگر مینای داستان های من نبودی، مقابل چشمانم می گفتی و میخندیدی و از گذشته ای که به بار آورده بودیم بی اطلاع بودی، همه چیز بین من و تخیلاتم جاری بود، تو، من، پیاده روها، غش غش خندیدن ها، خش خش برگهای پائیزی، و استرسی که برای رسیدن تو داشتم.

 مینای داستان روزی می آید تا واژه های داستانم اسیر زیبایی او باشند. 


  Sezen Aksu- Git

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۶ مرداد ۹۴

تنها زمانی کوتاه در کنار هم بودیم و گمان کردیم که عشق هزار سال می پاید!

روزهای غریبی بود.

هر چه داشتم و نداشتم وقف عشق بود.

حال و هوای تمام لحظاتم سرنخی از تو داشت.

 تمام گریزگاه های ذهنم مسیری به سوی تو داشت

 و انتهایی به سوی بودن با تو.

 نیمکتی فلزی

 و سردی هوای زمستان

منور های سنجاق شده بر بالای برج مخابرات 

و گربه ای که بین پاهای ما می لولد. 

و به وقت جدایی، حزن و اندوه دو چندان

که دیگر نخواهمت دید

که شاید مادر نگران دیر آمدن های تو باشد

تا بال های پرواز ما بشکند

شاید مادر بهانه باشد

برای گفتن آخرین حرف

"نمی شود"

من، حریف رویاهای حال خوشت نیستم

زمانی سوی من باز می آیی که چوبِ شکست دست هایت را خونی کرده است.

دیوانه ام ، جنون دارم 

به خیال دوباره تو

که از سر بگیرم آرزو های دو تفنگدار را

و به ارتشی از کلمات ناموزون پیوند دهم

دیوانه ام، جنون دارم 

پیاده رو های شادی را

با حرف هایی مضحک 

شبیه قرص مسکن 

قورت میدهم 

و اینگونه رویای با تو بودن را برای هزار سال به دوش می کشم 

کوتاه بود 

اما 

اولین بار، قطراتی به نام باران

بر سر ما دو نفرِ ناآشنا 

بارید

قطره های آبی که لطافت حضور تو را دو چندان می کرد

اما همین باران

الان

قطره هایی بمانند گلوله ای سربی دارد

کوتاه است اما زخم دارد و جای زخم

که سال ها روی گونه های من لمس خواهند شد

دیوانه ام ، جنون دارم

که سال ها از برای تو بنویسم...


پ.ن : عنوان از شاملو

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۳ فروردين ۹۴