۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر» ثبت شده است

مادر

مادر که گریه می‌کند، خودم را تنها و بی‌کس می‌بینم. من بیشتر وقت‌ها به او تکیه کرده‌ام. یک تکیه‌گاه معنوی. شاید مادر نمی‌داند من هر روز عاشق‌تر می‌شوم. به گمانش باید ازدواج کنم. باید سروسامان بگیرم. امروز که صمد گچکار زنگ زد، فردا و پس فردا هم شهروز لوله‌کش زنگ می‌زند. همه دست به دست هم می‌دهند تا من هر روز دیوانه‌تر شوم‌. تا من هر روز مجبور باشم با خودمم بی‌پرده تا کنم. روزگار عجیبی‌ست مادرجان. تو به اندازه موهای زاغت حرف‌های من را نمی‌فهمی، هر چه می‌گویم سم می‌شود برایت، لکنت می‌آورد. مادر، من هر چقدر به خودم نزدیک می‌شوم از تو دورم. با حرف‌هایت این گوشه تیز، این اتاق بی‌کلک را برایم ناامن نکن. من به توان همه تاوان‌هایی که می‌دهم دوستت دارم، اما نفس‌هایت را به سرنوشت گیر و کور من گره نزن‌. مادرم من می‌توانم سال‌ها سر سفره شما قد بکشم، سرو شوم و زیر سایه شما آسوده طی کنم، می‌توانم به رسم هر روزمان مقابلت برقصم، عشوه و کرشمه بیایم برایت، بخندانمت و روسریت را مرتب کنم. مادرم به من افتخار کن، من حالم خوب است، حال خوب من را بخواه، حال من کنار خودم خوب است، تئاتر کار می‌کنم و برای عشق از دست رفته‌ام سوگواری می‌کنم و جز این‌ها کاری از من ساخته نیست.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۲ اسفند ۰۰

سگِ خدا

گشنه و تشنه رسیدم خانه. مادر زیر چادر نماز سفیدش گم بود. با زاویه کج رو به پنجره های نیمه باز نشسته بود. بوی سبزی های تازه شسته شده مجاری تنفسیم را پر می کرد. از لای سفره به اندازه یک لقمه بزرگ نان برداشتم. مادر چیزی گفت، فکر کردم مخاطبش منم، اما نه من نبودم. مادر دعا می خواند. من گاز بی محابایی به لقمه ام زدم. مادر گفت: الله اکبر. نزدیک تر آمدم، کنار بخاری نشستم، مشغول رفع گشنگی بودم و مادرم انگار وصل بود به قدرتی لایتناهی. انگار که خارج از دنیایی بود که بشود لقمه نان و پنیر و سبزی گاز زد. نصف لقمه من توی دستم بود. مادر آرام و مهربان چادر را از سرش سر داد. شاید بشود گفت آن فضای مقدس به یک باره شکست. خانه لقمه سکوت گرفته بود. گاهی صدای خرد شدن برگ های پهن و آب دار اسفناج زیر دندان های سفید من سکوت خانه را قلقلک می داد. همیشه خدمت به شکم برای من عذاب آورترین کار دنیاست. سعی می کنم این خدمت، زیر احاطه مشغولیتی دیگر رنگ ببازد، غالبا با کتاب خواندن و یا با موسیقی. بار دیگر لقمه را اسیر دندان هایم می کنم. نسخه ترکی رمان وات ساموئل بکت را ورق می زنم. همراه با نان و پنیر و سبزی وارد دنیای بکت، آقای هاکت، و خانواده نیکسون می شوم. چند سطری جلو رفته بودم، که مادر وارد فضای نو ساخته ذهنم شد. و با حیرت و عجله گفت: چه عجب، پسر شکم تر تمیز من لقمه نون سبزی پنیر گرفته واسه خودش. گشنه ای؟ گفتم: آره، عین سگ گشنمه. حیرتش شد غضب، گفت: این حرفا چیه میگی؟ سگ چیه؟ زشته. گفتم: مادر من، سگم آدمه دیگه، یعنی عین آدمه، آدم نیستا ولی اونم خدا خلق کرده. همونی که چند ثانیه قبل قربون صدقه ش می رفتی، مگه چیز زشتی خلق میکنه؟ مادر گفت: خبه خبه، کفر نگو. مگه سگو خدا خلق کرده؟، چیزی نگفتم، لقمه تو گلوم گیر کرد. داشتم دست و پا می زدم که لقمه رد شود برود، که نفس بکشم، اما مغزم خیلی وقت بود که خفه شده بود...

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۲ فروردين ۹۷

مرد آروق زن

همان اول کاری آبرو ریزی شد. خب این اولین بار بود که ترکیب مادر، خواهر آن هم کوچک و من بخاطر انگشت بزرگ پای چپ مادر رفته بودیم فیزیوتراپی. توی راهروی درندشت ساختمان پزشکان که هر چند شیش هفت طبقه بود ولی فقط دو طبقه آن فعال بود و مابقی طبقات وقف ارواح بود، نه جیکی بود و نه جوکی، شبیه بیمارستان ارواح بود، خاموش، آرام، کمی ترسناک.

توی راهرو من دنبال واحد شماره شصت بودم. فیزیوتراپی بهبود. پیدا کرده بودم و منتظر بودم آنها هم برسند، انقدر که راهروهایشان دراز و کش دار بود. توی همان راهرو دفترچه مادر از دستش سر خورد افتاد زمین، با خواهرم زدن زیر خنده، خواهرم با صدای بلند چیزایی به مادرم گفت و دوباره با هم زدند زیر خنده. توی آن راهرو بی صاحاب صدای نازک خنده های مادر و خواهرم، مرتعش می شد و تا انتهای سالن می رفت، به دیوار می خورد و دوباره به گوش های من می رسید. در را کمی آرام باز کردم، اول مادر، بعد خواهر و من وارد شدیم. یک نفر خانوم میانسال روی صندلی انتظار نشسته بود. از خانمی که روپوش سفید پوشیده بود و ارایش کرده بود پرسیدم: برای فیزیوتراپی درست اومدیم؟! جمله ای همین قدر قاطی و ضد قواعد گفتار و نوشتار. خانم روپوش پوش سفید دفترچه بیمه رو گرفت و از من خواست بشینم و تماشا کنم. ببخشید کسی پشت دیوار چوبی سالن انتظار آروق می زد. آن هم یکبار نه صد بارها. خواهرم روبرویم نشسته بود. دکتر از آن مرد آروق زن می پرسید، هر جا درد داشتی بگو من بدونم. مرد آروق می زد و آن جایی را که درد داشت نشان می داد، من می توانستم آن جایی که درد دارد را تصور کنم ولی مادرم نه. دکتر زن بود. مرد آروق زن از دکتر زن پرسید، میشه اجازه بدین خانم من بیاد پیشم. خانم میانسال رفت پیشش. ولی مرد باز آروق می زد. تا حالا کسی ندیده بودم به این راحتی آروق بزند، آن هم در مطب یا کلینیک فیزیوتراپی بهبود. ساختمان جوری ساکت بود که می شد از داخل اتاق انتظار صدای لنگ انداختن مگس توی راهرو را شنید. به عبارتی ما فقط یک صدای برجسته داشتیم. آروق.

ساختمان همین جور ساکت بود. داخل اتاق انتظار گاهی قاروقور شکم بقیه هم شنیده می شد حتی نفس کشیدنشان یا وقتی بینی هاشان را آرام بالا می کشیدند. خواهرم تا حالا این طور نخندیده بود. توی آن فضای سنگین و مات، صدای آروق آن مرد می آمد. خواهرم چادرش را می کشید جلوی خنده هایش، من خواب آلود بودم ولی باز ریز ریز می خندیدم. هر چقدر به خواهرم اشاره می کردم که تمام کند، بدتر هم می شد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۰ مهر ۹۶

مادرش اما

پا در ره فرار بودم

مادرش از پس من می آمد 

و صدای شیون و شیدایی یار

از پس کوچه و دیوار به گوشم می رسید

چهره مینا شبیه مادرش دیگر نبود

مادرش همچون اتفاقی ناگوار

تیز و بران می دوید

در نگاه آخر مینا و من

چشم هایش خیس بود

سخت می شد دست شستن

از نگاه دختر شعرت

چشم هایم خیس باد

از همان روز که مادر از سر خشم و غضب 

سیلی جاندار و پر درد

آه و افسوس دو چندان را 

بیخ گوش من نشاند

قطره قطره اشک مینا

درخت ترس و تلخی را 

دم چشمان من آب می داد

از همان روز که من چنین زود شکستم

یار کودکی ها و قصه های من

شبیه آینه ای پاک و صادق

در نگاهم تکه تکه 

مات و مبهوت

خرد می شد 

مادرش اما

همچنان در هیکلی پوشیده از تار سیاهی 

مرا، مینا و خود را 

ناسزا می گفت.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۸ مهر ۹۵

سردردم را کجا بگذارم مادر؟

وقتی کوله پشتی ام را از پشت گلهای شعمدانی یواشکی برمیدارم، دلم می لرزد، وقتی صندوق ماشین را باز می کنم، دلم می لرزد، مادرم است، باز مچم را می گیرد، می گوید کجا اینجور بی خبر؟! نمی توانم دروغ بگویم، همین که می گویم فوتبال، دو سطر حرف آماده دارد که بگوید، نصیحتم می کند، اما من گوش نمی دهم، تنها بهانه ام هدبند است، به مادر نشان می دهم، می گویم خیالت راحت مادر، اینبار هد بند می زنم سرم، دردش کم تر می شود. همین که قدم برمی دارم برای دویدن، سرم درد می کند، شقیقه هایم تیر می کشد، مادرم یادم می افتد، که مقابل پنجره ایستاده است، این بار بهم گفت اگر دوباره بیایی و بگویی سردرد دارم، من می دانم و تو، منم خندیدم، گفتم حاج خانم می خوای اصلاً برم سیاتل پیش پسر عمو یوسف، خیالت راحت بشه، فوری قند توی دلش آب می شود و می گوید؛ هر کسی می خواهد برود، برود، ولی تو هنوز بچه ای... و من می خندم، از اینکه باید کم کم از فوتبال دست بکشم، فوتبالی که از بچگی تا الان با من بوده را باید دیگر روش خط بکشم، نمی دانم این سردرد چه می خواهد از من.....

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۱ مرداد ۹۵

بهى بهنام [قسمت دوم]

روزها گذشت. باران ها بارید. برف ها کوچه های تنگ و باریک ما را دست و پا گیر کرد. آفتاب آمد. غنچه ها سلام کردند و درختان رنگ های سبز را به تن کردند و افکار من از روز باخت تا همین امشب درگیر دست گلی ست که به آب داده ام. خیلی شیک و مجلسی گردن بند طلای مادر را مفتی از چنگ پسر گله گشادش بیرون آوردند، و تنها باریکه امید من این است که بهنام هنوز نمی داند گردن بند مسابقات اصل اصل است. این را خودم چند بار از خودش پرسیدم. حرف را طوری پیچاندم که بویی نبرد. آن طوری که در خاطرم مانده است گفته بود گردن بند را بالای تاقچه آرا کسمه آویزان کرده است. با خودم می گویم یا باید روزی با هزار خواهش و من بمیرم تو نمیرى گردن بند را بگیرم و بعد این مدت بگذارم سر جای اول. و باز می گویم نکند دستم رو شود و از سر لج و سماجت پس ندهد و ببرد و به جبرائیل پسر کربلایی احمد بفروشد، می دانم حتی آنها هم سر بهنام ماله می کشند این منم که کارم اینگونه گیر است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۱ فروردين ۹۴

رک و رو راست

من آدم خیلی احساساتی و گهگاهی زیاد حساس به مسائل اطرافم .طرفم هر کسی باشه عذری برای اشتباهاتش نمی بینم باید روشن و واضح منظورم رو بگم و همیشه از طفره رفتن و بن بست کوچه علی چپ هم متنفر بودم و هستم.فکر می کنم گهگاهی زیادی هستم برای زندگی تو کره ارض مثل هم بازی دهه هفتاد و اندی که یکی رو بازی نمی دادن ،طفلک می رفت مادرش رو وکیل مدافع می آورد حرفش رو به کرسی می نشوند و می شد هم بازی و رفیق چندین و چند ساله ما.امّا من پای مادرم رو سر حل اختلاف من و زندگی نمی کشم ،چون مادرم نه ! من زاده ی سیاره ای دیگرم انگار ! حرف سرم نمی شود ،صدای کسی را نمی شنوم و فقط انعکاس صدایی جو اتاقم را پر می کند.
  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۲ تیر ۹۳