مادر که گریه میکند، خودم را تنها و بیکس میبینم. من بیشتر وقتها به او تکیه کردهام. یک تکیهگاه معنوی. شاید مادر نمیداند من هر روز عاشقتر میشوم. به گمانش باید ازدواج کنم. باید سروسامان بگیرم. امروز که صمد گچکار زنگ زد، فردا و پس فردا هم شهروز لولهکش زنگ میزند. همه دست به دست هم میدهند تا من هر روز دیوانهتر شوم. تا من هر روز مجبور باشم با خودمم بیپرده تا کنم. روزگار عجیبیست مادرجان. تو به اندازه موهای زاغت حرفهای من را نمیفهمی، هر چه میگویم سم میشود برایت، لکنت میآورد. مادر، من هر چقدر به خودم نزدیک میشوم از تو دورم. با حرفهایت این گوشه تیز، این اتاق بیکلک را برایم ناامن نکن. من به توان همه تاوانهایی که میدهم دوستت دارم، اما نفسهایت را به سرنوشت گیر و کور من گره نزن. مادرم من میتوانم سالها سر سفره شما قد بکشم، سرو شوم و زیر سایه شما آسوده طی کنم، میتوانم به رسم هر روزمان مقابلت برقصم، عشوه و کرشمه بیایم برایت، بخندانمت و روسریت را مرتب کنم. مادرم به من افتخار کن، من حالم خوب است، حال خوب من را بخواه، حال من کنار خودم خوب است، تئاتر کار میکنم و برای عشق از دست رفتهام سوگواری میکنم و جز اینها کاری از من ساخته نیست.