پا در ره فرار بودم
مادرش از پس من می آمد
و صدای شیون و شیدایی یار
از پس کوچه و دیوار به گوشم می رسید
چهره مینا شبیه مادرش دیگر نبود
مادرش همچون اتفاقی ناگوار
تیز و بران می دوید
در نگاه آخر مینا و من
چشم هایش خیس بود
سخت می شد دست شستن
از نگاه دختر شعرت
چشم هایم خیس باد
از همان روز که مادر از سر خشم و غضب
سیلی جاندار و پر درد
آه و افسوس دو چندان را
بیخ گوش من نشاند
قطره قطره اشک مینا
درخت ترس و تلخی را
دم چشمان من آب می داد
از همان روز که من چنین زود شکستم
یار کودکی ها و قصه های من
شبیه آینه ای پاک و صادق
در نگاهم تکه تکه
مات و مبهوت
خرد می شد
مادرش اما
همچنان در هیکلی پوشیده از تار سیاهی
مرا، مینا و خود را
ناسزا می گفت.