خیلی چیزها را ما بلد نبودیم. هر هشت عضو خانواده چیزی از زندگی درست و درمان سرمان نمی شد و نمی شود. ولی حتما باید ناهار بخوریم و شکممان را سیر کنیم. خواب دومین مشغله آرام خانواده هست. خواب شب، خواب عصر. یادم نمیاد آخرین بار مادرم کی بی بهانه من را بغل کرده است، یا من کی خودم را چپانده ام در آغوش پدر.
محبت بلد نیستیم. محبت کردن هم. پانزده ساله بودم از سفری زیارتی مثلا خیلی باحال رسیده بودم خانه. در نگاه اول که داداشم را دیدم، ناخودآگاه دست هایم را باز کردم تا روبوسی کنیم، که عصبانی شد و دست هایم را پس زد. عین دست های گدا، گدای محبت. من هنوز بزرگ نشده بودم، هنوز بچه بودم و این روبوسی ها فقط برای بزرگترها بود. تازگی ها کمی بهتر از قبلیم، چیزهایی یاد گرفته ایم ولی باز لنگ ذره ای محبت هستیم؛