خیلی چیزها را ما بلد نبودیم. هر هشت عضو خانواده چیزی از زندگی درست و درمان سرمان نمی شد و نمی شود. ولی حتما باید ناهار بخوریم و شکممان را سیر کنیم. خواب دومین مشغله آرام خانواده هست. خواب شب، خواب عصر. یادم نمیاد آخرین بار مادرم کی بی بهانه من را بغل کرده است، یا من کی خودم را چپانده ام در آغوش پدر.

محبت بلد نیستیم. محبت کردن هم.  پانزده ساله بودم از سفری زیارتی مثلا خیلی باحال رسیده بودم خانه. در نگاه اول که داداشم را دیدم، ناخودآگاه دست هایم را باز کردم تا روبوسی کنیم، که عصبانی شد و دست هایم را پس زد. عین دست های گدا، گدای محبت. من هنوز بزرگ نشده بودم، هنوز بچه بودم و این روبوسی ها فقط برای بزرگترها بود. تازگی ها کمی بهتر از قبلیم، چیزهایی یاد گرفته ایم ولی باز لنگ ذره ای محبت هستیم؛

خاطرم از روزهایی که می شد برای من خاطره شوند و ثبت در تاریخ عمرم آزرده است، نه از روزهای بی عنوان، از  آدم هایی که باید بودند و نبودند. از روزهایی که من نیاز داشتم به زندگی، به شادی و خوشی. اولین عکس تولدم، برمیگردد به هشت یا نه سالگی، آن هم نه جشن تولد خودم، بلکه جشن تولد دیگری، که عایدی من از آن روز شاید شادی بوده و عکسی پشت کیک دیگری. بعد از آن در یازده سالگی مادرم دستپاچه بود، که برای من جشن روز تولد بگیرد. وقتی پشت کیک نشسته بودم، مادرم بلوزهایم را یکی یکی عوض می کرد و پشت بندش زن همسایه عکس می انداخت، مادر می گفت، دیگر برای هفت سال بعد از این هم عکس تولد داری. هفت سال کافی بود برای مرد شدن. هفت سال پشت سر هم من یازده ساله بودم. هفت سال و بیشتر از آن روز تولد برای من عادی تر از هر روز دیگر بود. چون کسی خبر نداشت، کسی یادآوری نمی کرد، حتی خودم. اعتراف می کنم سال ها روز تولد خودم از یادم رفته بود. و کسی نبود که بودنم را یادآوری کند. 

چند سال بعد، دختری آمد. با دامنی پر از محبت، برای من گدای محبت. زیبای زیبا نبود. میانه بود، من او را زیبا می دیدم. با او تمرین محبت می کردم. و چقدر از من آزرده بود که من محبت کردن را بلد نبودم. ناز کشیدن را نمی فهمیدم. اولین کادو تولد پر از محبت و عشق را از او گرفتم. که سال ها بعد وقتی تنهایی امانم را بریده بود، از اتاقم بیرون انداختم. مردد بودم. ولی اولین و آخرین کادوی عاشقانه ام را از اتاقم پاک کردم. یاد گرفته بودم برای روز تولدش کادو بخرم. و چقدر ساده دل بودم. احمق بودم. که هیچ وقت به او بی بهانه هدیه ای ندادم. چقدر بلد نبودم. انگار هنوز یازده ساله بودم. فقط یک هدیه، آن هم زمانی که دیگر کار از کار گذشته بود، دیگر روزهایمان جدا بود. من تنها بودم، دیگر کسی نبود با او مشق محبت بکنم. 

بعد از این جدایی، کسانی آمدند، روزهای تولدم را یک به یک تبریک گفتند و رفتند. دیگر کسی شبیه او نبود. دیگر کسی کادوی دست ساز که چند سطری شعر داشته باشد، نداد. 

زندگی حس غریبی ست که یک مرغ مهاجر دارد. با این یک مصرع آمده بود که نماند. آمده بود که بگوید محبت کردن هایش سودی ندارد. باید برود. فرصت نشد تا هزارمین جشن تولدم را، تولدش را سالگرد آشنایی مان را جشن بگیرم. فقط یک بار. آن هم به طرز خودمان. حین قدم زدن، در باصفاترین پیاده رو های تبریز. از چشمانش محبت می ریخت، من دیگر دلم نمی خواست پیش خانواده ام برگردم. اما مثل شمع زود زود تمام شد. خاموش شد، سرد شد. انگار روزی که قرار بود آن خبر بد را بدهد. از دنده چپش بلند شده بود. مثل من شده بود، دیگر محبت کردن بلد نبود. بی هیچ ادا و اطواری گفت نمی شود و نشد. من همان یازده ساله بودم، نمی شود را نمی شود تفسیر کردم و از سر لج راه عناد را پیش گرفتم، در شهر به آن شلوغی گم شدم، برای یک روز جاهایی برای سرک کشیدن بلد بودم. کل شهر را در سکوت و شک بودم. تا گذشت. امروز از سکوتم آزرده اند، دیوانه کننده است. 

سال به سال این خاطرات خاک می خورند و من هم سرسری از همه شان می گذرم. من چند سالی ست روزهای تولد آنهایى که برای بودنشان خوشنودم را گوشه ای می نویسم. روز تولدشان کتاب می دهم و لذت می برم. 

امسال تعداد آدم هایی که بودنم را متذکر شدند زیادتر شده بودند. که فقط سه تای آنها دقیق یادشان بود. امسال چهار بار کیک بریدم و هدیه گرفتم، به اندازه چهار سال زندگى. چهار تولد، هر کدام با بلوزی جدا. این جشن ها عوض همه آن روزهای بی عنوان و تلخ. من از تولد امسال خوشحالم. که شاید دوباره فرصت مشق محبت را یافته ام.