۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کافه دار» ثبت شده است

می لنگم

فقط یه گل می خواستیم تا مساوی بشه، بازی سر این بود که هر تیمی باخت باید برای نفرات تیم مقابل نوشیدنی حلال بخره، واسه همین بود همه با جون و دل بازی می کردن. فقط پنج دیقه آخر رو فرصت داشتیم تا حداقل مساوی کنیم. دقیق یادمه که حرکت رو خودم شروع کردم، فرستادم به جناح راست، فکر کنم توپ تو پای آرش بود، من خودمو رسوندم پای دروازه تا آرش بفرسته برام و بتونم گلش کنم، آرش خیلی خوب زمینی به صورت مورب توپ رو فرستاد به طرف من، من خیز برداشتم تا توپ رو بزنم که یهو دروازبان اومد با تکل توپ رو دفع کرد. در ادامه حرکت دروازه بان بخاطر اینکه ما چند قدمی از هم فاصله نداشتیم، دروازه بان با کمر روی زمین سر خورد و تا اینکه رسیده به پای چپ من و پام زیر کمرش موند و به صورت خیلی وحشتناکی به داخل تا خورد، حتی اون لحظه صدای کشیده شدن عضلات و استخونام رو هم من شنیدم، پای چپم رو از زانو به پائین دیگه حس نمی کردم. همه دورم حلقه زده بودن، هر کی یه سوالی می پرسید، هر کی یه حرفی می زد،حتی بعضی ها شوخی می کردن، بهشون گفتم منو بکشین بذارین بیرون زمین شما بازی رو ادامه بدین، چند نفری منو از زمین کندن و گذاشتنم پشت دروازه، خیلی ترسیده بودم، شاید شکسته بود. آروم آروم حس کردم می تونم پام رو تکون بدم. 

وقتی رسیدم خونه، یک راست رفتم در فریزر رو باز کردم و یخ ها رو ریختم تو نایلون، اومدم تو اتاقم، یخ رو گذاشتم رو پام. تو همین حین کارگردان زنگ زد که چرا جواب نمیدی یک ساعته زنگ می زنم، بهش تعریف کردم که فوتبال بودم و چه اتفاقی افتاده، ازم می خواست پوستر رو یکمی ادیت کنم و دوباره براشون بفرستم، بالاخره بعد از یکمی کار تونستم براشون بفرستم. ولی ماجرا از صبح روز بعد شروع شد. من با این پای لنگ در هوا، نشسته بودم پشت لپ تاپ و داشتم کار می کردم، بهم اجازه داده بودن که یک روز استراحت کنم و تمرین نرم، ولی کاش تمرین می رفتم. دقیقا ده تا فایل از پوستر ذخیره کردم. ذخیره می کردم می فرستادم بعد می دیدن و می گفتن اگه بشه اینجا شو تغییر بده. اگه بشه اونجاشو تغییر بده، کچلم کرده بودن، دیگه آخر سری زنگ زد بهم گفت فونت فلان چیز رو یکمی هم کوچک تر کن، قربون دستت. واقعا داشت بهم بر می خورد. که اینجوری تو کار طراح دخالت می کنند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۹ مرداد ۹۶

چشمانی سیاه، تنی استخوانی

           Mark M Mellon


دلم آشوب بزرگی را حمل می کند، خوابیدنم نصف ونیمه، پلک هایم نای باز شدن ندارند، سوز دارد وقتی نور خورشید تو را از کابوس و بی خوابی نجات دهد. در خواب و بیداری برای واقعیتی که در درونم حبس شده است، ع ش ق است، عین از عبرت گذشته، شین از شکایت های بی دلیل و قاف از قانون های نانوشته این دنیا.

سوال امروز امتحان درس سکینه معروفی، زیبایی چیست؟ زیبایی حقیقت است شبیه عشق که درک می شود اما توصیفش سخت است، باید همه عاشق چشمان سیاهی شوند و این حقیقت را جرعه جرعه بیاموزند، جرعه هایی گاه تلخ و گاه شیرین، از بودن و نبودنی شبیه قصه شیرین و فرهاد.
من عشق شیرین را با طعم تلخی، هر روز مرور می کنم، آن کنار پسرانی یا دخترانی عشق شیرین و فرهاد خود را شبیه حماسه ای بلند بلند می خوانند، صدای بلند اذیتم می کند، به به و چه چه سرتاسر میزهای چوبی کافه را می لرزاند، حبه های قند در دل یک فنجان قهوه آب می شود، و اینجاست که صدای موسیقی پا می گیرد، کدام قطعه است؟! فکر می کنم می شود این قطعه را وقتی که عاشق کسی شدم برای او بنوازم، دوباره دلم می رود دنبال عشق، دنبال راهی که او نشانم می داد، هر جا قدم می گذارم عشق می گردم و محبت را اغراق می کنم، تلخی دانه های قهوه مشامم را سوی این دنیا می کشد، کافه دار بالای سرم، در خروج را نشانم می دهد، پا می گذارم که راه بیفتم، که بالا می آورم، خجالتی در کار نیست چون کسی تا این ساعت اینجا نمانده است، کافه دار است و من و طعم عشقی تلخ.
آشفته و بی حال رو تختم می نشینم، می خوابم، چند صفحه رمان مارلون براندو رو می خوانم، قصه ی زن چندمش بود!؟ خوابم میبرد، خواب میبینم که گریه می کنم، یکی نشسته روبرویم، زل زده بهم، با انگشت اشاره منو نشون میده، موهایش آشفته بر روی صورتش ریخته، تنی استخوانی دارد، رنگی گندمی، چشمانی سیاه، و دستانی ظریف که راهی نشانم می دهند، راه فرار، راه بهشت، میانبری بطرف زندگی، اما من چرا نمی روم، چرا گریه هایم تمامی ندارند، قدم از قدم برنداشته ام، او مقابلم زانو می زند، التماسم می کند سوی دستش را بگیرم و بگریزم، اما چرا؟ کیست او؟ ثانیه هایی می گذرد جانی در کلامش نیست، فقط دستانش بی امان راه فرار را نشان می دهد، من گیج و منگ مانده ام، مگر تحفه بهشت، یا همین زندگی چیست که او اصرار می کند.
  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۴ دی ۹۴