۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گذشته» ثبت شده است

تبدیل شدن

امیدوارم در این بعد از ظهر باطل، کسی صدایم را بشنود. من از آنچه که پیش‌تر بوده‌ام، دور افتاده‌ام، به این منی که تازه و غریب است، عادت نکرده‌ام، نصف روز و تمام شب را به مرور من گذشته سپری می‌کنم، خودم را داخل عکس‌ها و فیلم‌ها می‌بینم، دوباره می‌بینم، تکرارش می‌کنم، پس و پیش می‌کشم، تا سرنخی از خودم پیدا کنم. حداقل بتوانم بیشتر بنویسم، این حرف‌ها و فکرها را که منجمداند را جایی آب کنم. ماهیت همه چیز در طول زمان تغییر می‌کند، من هم هر چقدر سعی دارم آدم عادی و صاحب یک بیوگرافی ساده و دم‌دستی باشم، نمی‌توانم، نمی‌شود، یک آن از داخل هزارتویی که آدم‌های عجیب و غریب تاریخ ازش رد شده‌اند سر در می‌آورم، میان ساده بودن و ساده نبودن قل می‌خورم، سرم گیج می‌رود و در نهایت تبدیل به یک گوه گردالی می‌شوم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۹ فروردين ۰۳

وقتی حرف می زنم حالم خوب است

خوب اولین بارم بود، در حقیقت اولین بارمون بود که تو یه جای جدی و رسمی نقش می رفتیم، قرار شد قبل از اینکه تماشاگرها اومدن تو، ما سر جای خودمون روی سن بدون حرکت بایستیم تا زمانی که همه بیان و بشینن و نور پنجاه و نه خاموش بشه، من سعی می کردم تمرکزم سر جاش باشه، قبل از اینکه کارگردان صدامون کنه که بریم رو سن، من رفتم پشت یکی از پرده ها و تنها موندم، یادم افتاد استادم گفته بود برای تمرکز حواس روی یه چیزی، بهتره یه عمل فیزیکی مثل نرمشی چیزی انجام بدین، از همین حرکات نرمشی قبل فوتسال بازی کردنمون، اونجا پشت پرده انجام دادم، پشت صحنه، بقیه بازیگرها هر کدوم به نحوی خلوت کرده بودند، یکی با گوشی، یکی با درست کردن شال، یا مرتب کردن موها.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲ اسفند ۹۵

بگو آری

اینکه وقتی من شروع کردم از گذشته بگویم، زل بزنند به چشمانم و بگویند آدمی که در گذشته اش گیر کرده است فلان و بیسار است نه، اینکه همیشه سرانجام مسیرم می رسد به گذشته هم نه، شاید این گذشته خوش آب و هوا تاثیر نه چندان خوبی روی من گذاشته است و یا در حال گذاشتن است هم نه، آه که چقدر حرف دارم از گذشته بگویم نخیر اصلاً. اینکه من به آینده امیدوارم آری، اینکه هدف های خوبی برای خودم چیده ام آری، اینکه برای آرزوهایم، برای خودم می جنگم آری. ناامیدی نه.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۴ مرداد ۹۵

سطرهایى که من کم دارم

روزهایی که گذشته اند

امروز و دیروز، تمام حواس مرا

لبریز از کنجکاوی می کنند

به خودم شک دارم

شاید گذشته ها، من نبوده ام

و دیگری که اکنون نیست 

گذشته ها را بجای من زندگی کرده است

قصه هایی خوانده می شود 

که من هیچ تمایلی به شنیدن ندارم

به اینکه آخر داستان چه می شود

کجای داستان، کلمات، سیلی سرخی به ذهن مشوش خواننده خواهد خواباند 

اما حس شنوایم تیز می شود برای سطرهایى که من کم دارم

مثلا آن روز قبل اینکه من برسم چه اتفاقی افتاده بود مثلا سال ها قبل چه شده است 

و یا همین گذشته ای که من در آن نبوده ام

لام تا کام حرف ها را می چینم کنار هم 

بعضی از حرف ها را من نباید بشنوم 

بعضی از آنهایی که اسمشان فریب است

و فریب ها، سالیان سال روی هم انباشته می شوند و من نباید ببینم یا بشنوم.

حسم این است که فریب خورده ام

و من نباید ببینم و یا بشنوم

تا شبیه کرم ابریشم 

پیله ای دور خودم بدوزم

تا بوقت دیوانگى

آنجایی که خاطره های تلخ، استفراغ می شوند

لایه های تو در توی پیله را بشکنم

و شبیه پروانه ای تازه نفس

بال های نازکم را برای پرواز از این دوران تاریکی تیز کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۵ خرداد ۹۴

بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

فکر می کنم تا اینجایی که خدا قوت داده و دورِ زندگی م تا این روز تا این ساعت تا این دقیقه، کند یا تند چرخیده و کم نیاورده، بدهکار کسی هستم که تحملم کرد. آره یکی از این بنده های خدا کسی که تو خیالاتم باهاش می پریدم و دم و دمسازم بود، اومد و در گوشم زمزمه کرد، بهم فهموند که دیگه بچه نیستم، که زندگی من هم شبیه خیلی از اتفاقات اطرافم فراز و فرود زیاد داشته و فرصتی برای کج گذاشتن قدم نیست.

ولی با من قرار گذاشته بود همراه من باشه، ولی کو! خبری داری! می ترسم صبر ایّوب، از این شهره به عالم شکنم (شاطرعباس صبوحی).


بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند
می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند

                                        شهریار



  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۳ آبان ۹۳

این پرونده مختومه نیست

من سرم گرم فرمول های ریاضی بود ،کاری به کار تو نداشتم ،تازه از سفر برگشته بودیم ،سفر دسته جمعی ، که به خاطر من بر کام همه تلخ شده بود که بعد از آن من دل و دماغ آشتی با تو را نداشتم ،تو اصرار به صحبت کردن می کردی امّا من حتی در عادی ترین حالت هم خیلی کم حرف می زدم چه برسد به این که بخواهم سر جریاناتی که گذشته بود و شاید از نظر تو تمام بود مشاجره کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۱ اسفند ۹۲

سوال 130

تــصور می کنم بــاید تغییری ایجاد شود هم در من ، هــم در شاکله ی زندگی و هــم در اطرافم . بــاید موهایم را به چپ نه به راست شــانه کنـم یا اصلــاً بــریزیم روی پیـشانیم . لبـــاس هــای نــو بــپـوشم حـرف های نو یاد بگیرم ، کتاب های باحال را یک بار نه چند صد بار بخوانم ، واز گــذشته ی تلخی که با من همراه بود دور بمانم .

چند روز دیــگر وقتـی سوت پــایان کــنکور ارشد را زدند ، و من وقتی تــیک سـوال 130 را گذاشتم بی اینکه فکرم پیش ایــن باشد کــه درست است یــا نه یــا این منفی چند مثبت را حذف می کند آدامس شیک خروس نشان را بنـدازم بــالا و به ســان مردان سربلند فـاتح مـاه و مریخ به خودمان بنازیم که این هم گذشت و برای قدم های بعدی بــاس کارت هایمان را رو کنیم ، بـرویم به یک شهر دیگر ، به یک شهر دورتر ، شــادتر ، مــهربان تر شاید تـهران ، اصـفهان ، یـزد ، تبـریز ، یا هر کجا ... و گذشته را چند سطر خاطره خوب و بد ، تلخ و شیرین فرض کنم که باید ثبت دفتر خاطراتم می شدند ... 6ماه به اندازه ای که زورمان می رسید حوصــله مان می کشید کــم نگذاشتیم ، بقـدر تلاش مـان نتــایج خــوب را ما چشم در راهیم .

شاید بعد از این سربالایی صفحات این دفـتر گردشی ، چرخشی به خود بگیرند و به سوی نو شدن خیز بردارند ... بــرای همه موفقیت را آرزو می کنم ... شما نیز برای من!

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۸ بهمن ۹۲